ژوئن 9, 2020
مقاله برگزیده: بازخوانی جنبشهای رفرمیستی سوسیالیستی / سعید رهنما
تاریخ سوسیالیسم لحظات مهمی را پشت سر گذاشته که یکی از حساسترین و سؤالبرانگیزترین آنها لحظهای است که در دومین کشور صنعتی پیشرفتهی جهان، آلمان، بهدنبال شکست در جنگ جهانی اول و انقلاب ۱۹۱۸، قدرت دولتی به دست سوسیالیستها میافتد. یک دهه بعد نیز سرمایهداری جهانی با بزرگترین بحران سراسری خود در معرض فروپاشی قرار میگیرد، و در هیچ یک از این دو مورد سوسیالیستها نمیتوانند کاری از پیش ببرند، و سرمایهداری به حیات خود ادامه میدهد، و قدرت جهانی خود را گسترش میدهد. این رویدادها را چهگونه میتوان توضیح داد؟
ادوارد برنشتاین و کارل کائوتسکی – 1910
بازخوانی جنبشهای رفرمیستی سوسیالیستی
سعید رهنما
بخش اول: رفرمیسم؛ پیشفرضها و واقعیتها
در مجموعه مقالات قبلی که در سایت نقد اقتصاد سیاسی و نهایتاً در کتاب بازخوانی انقلابهای قرن بیستم[1] منتشر شد، تجربهها و درسهای انقلابهای سوسیالیستی و دلایل شکست نهایی جریانات انقلابی در نیل به سوسیالیسم ، بهرغم دستاوردهای مهم، مورد بررسی قرار گرفت. امید است که در مجموعهی حاضر که نخستین قسمت از بخش اول آن را میخوانید، جنبشهای رفرمیستیِ سوسیالیستی، که عمدتاً در قالب احزاب سوسیالدموکرات و کارگری عمل کردهاند، و دلایل شکست آنها در نیل به سوسیالیسم، بهرغم پارهای دستاوردها، مورد بررسی انتقادی و بازخوانی قرار گیرد.
این مجموعه در دو بخش تنظیم شده است. در بخش اول ظهور رفرمیسم در جنبش سوسیالیستی مارکسی و نظریات پایهگذاران این دیدگاه، ازجمله ادوارد برنشتاین، خوانشی از انگلس، کارل کائوتسکی، هیلفردینگ و مارکسیستهای اتریشی، منشویکها، و خوانشی از گرامشی، و دلایل و عوامل کلی ظهور و افول احزاب سوسیالدموکرات تشریح میشوند. در بخش دوم بررسیهای موردی از احزاب سوسیالدموکرات و کارگری اروپایی، ازجمله آلمان، هلند، فرانسه، اتریش، و سوئد ارائه خواهد شد.
احزاب سوسیالدموکرات اروپا که در آغاز عمدتاً بر پایه درکی مارکسی از تحول اجتماعی و مبارزهی طبقاتی با هدف استقرار سوسیالیسم، با استراتژی رفرمیستی و نه انقلابی پایهریزی شدند، در طول زمان و در برخورد با شرایط عینیِ متفاوت از آنچه که تصور می کردند، از هدف سوسیالیسم دور افتادند و بهتدریج سیاست های لیبرالی و حتی نولیبرالی را در پیش گرفتند. بررسی دلایل چگونگی شکلگیری اولیهی جریانات رفرمیست و دلایلی که به تجدیدنظر طلبی آنها در پارهای از بنیانهای مارکسی و رد استراتژی انقلابی انجامید، و نیز دلایلی که دور افتادن آنها از رفرمیسمِ سوسیالیستی را رقم زد، بسیار پیچیده است. البته از دیدگاه سنتی چپ، پیچیدگی چندانی در این کار نیست، چرا که بر اساس آن دید، عدهای «فرصتطلب»، «مرتد»، «سازشکار»، «خیانتکار» و «ضدانقلابی» جنبش کارگری را به انحراف کشاندند، و سرانجام به خدمت بورژوازی درآمدند و شکست خوردند. اما واقعیت به این سادگیها نیست . مطالعهی دقیق تحولات و تغییرشرایط عینی اقتصادی، سیاسی، و ترکیب طبقاتی که رهبران این جریانات با آنها مواجه شدند، و البته خطاهای جدی خود آنها در این فرایندِ طولانی، نشان از پیچیدگیهای بسیاری در این روند دارد. واضح است که بررسی همهجانبهی این شرایط در کشورهای مختلف اروپایی در پهنهی زمانی بیش از یک قرن از عهدهی این مجموعه خارج است، اما سعی بر این است که با اتکا به اسناد و نوشتههای مختلف تاریخی، و نه فقط تاریخ رسمی احزاب، به مهمترین جنبههای مسئله پرداخته شود.
در آغاز بیمناسبت نیست که به تناقضها و پارادوکس بزرگی که رفرمیستها در مقایسه با انقلابیون با آن مواجه بودند، اشاره کرد. در تصورِ انقلابیون عملاً تناقضی وجود نداشت: اینکه سرمایهداری بهسبب تضادهای ساختاری و استثمار طبقهی کارگر که اکثریت مطلق جمعیت را تشکیل میدهد، گورکنهای خود را میپروراند، و سقوط قریبالوقوعاش از طریق یک انقلاب سیاسی تسریع میگردد، و یک نظام سوسیالیستی تمامعیار جای آن را میگیرد. در اینجا کاری به واقعی و عملی بودن این تصور انقلابیون نداریم. اما برای رفرمیستها تناقض ذهنی بسیار جدی بود: یعنی این باور که سقوط سرمایهداری نه قریبالوقوع بلکه فرایندی بسیار طولانی است، و باید بهتدریج از طریق تحمیل اصلاحات، از آن گذر کرد و بهسوی سوسیالیسم پیشروی نمود. همین مسئلهی تدریجی بودن و نه تصورِ برچیدن و حذف سریعِ تمامی نظام سرمایهداری، تناقض ذهنی بسیار جدی را در خود نهفته داشته؛ یعنی اینکه از یکسو سرمایهداری ادامه دارد و از سوی دیگر آنچه که هست باید به چیز دیگری تبدیل شود. یعنی بهقولی این نظام هم سرمایهداری باشد و هم سوسیالیستی؛ چهگونه چنین امری عملی است، و چهگونه میتوان این تناقض را حل کرد؟ پاسخ به این پارادوکس که از آغاز نظریهپردازان رفرمیست به آن واقف بودند، جنبههای مختلفی دارد که به آنها پرداخته خواهد شد.
تاریخ سوسیالیسم لحظات مهمی را پشت سر گذاشته که یکی از حساسترین و سؤالبرانگیزترین آنها لحظهای است که در دومین کشور صنعتی پیشرفتهی جهان، آلمان، بهدنبال شکست در جنگ جهانی اول و انقلاب ۱۹۱۸، قدرت دولتی به دست سوسیالیستها میافتد. یک دهه بعد نیز سرمایهداری جهانی با بزرگترین بحران سراسری خود در معرض فروپاشی قرار میگیرد، و در هیچ یک از این دو مورد سوسیالیستها نمیتوانند کاری از پیش ببرند، و سرمایهداری به حیات خود ادامه میدهد، و قدرت جهانی خود را گسترش میدهد. این رویدادها را چهگونه میتوان توضیح داد؟
نکتهی آخر اینکه، به نظر من لازم است بین مفهوم و ایدهی سوسیالدموکراسی بهعنوان استراتژی رفرمیستی سوسیالیستی، و آنچه که تحت این عنوان در کشورهای مختلف در عمل تجربه شد، و به دلایلی که در این مجموعه مقالات طرح خواهد شد از هدف اصلی خود منحرف گشت، تفاوت قائل شویم. روال معمول در میان مخالفان رفرمیسم سوسیالیستی و طرفداران انقلابِ بلافاصلهی سوسیالیستی این بوده که با اشاره به شکستها و انحرافات احزاب سوسیالدموکرات در کشورهایی چون آلمان، سوئد و امثال آن، کلیتِ مفهوم سوسیالدموکراسی را رد کنند. این شیوه به همان اندازه نادرست است که طرفداران رفرمیسم سوسیالیستی و مخالفین انقلابهای بلاواسطهی سوسیالیستی با اشاره به تجربهی کره شمالی و خاندان کیم، و یا آنچه که بر سرِ شوروی یا چین رفت، کلیت مفهوم و ایدهی سوسیالیسم/کمونیسم را زیر سؤال برند. مسئلهی اساسی این است که هر دو استراتژی رفرمیستی و انقلاب بلافاصلهی سوسیالیستی در عمل شکست خوردهاند، اما ایده و مفهوم هریک از آنها پا برجاست، و طرفداران جستوجوگرِ هر دو دسته با درسگیری از تجارب گذشته بهدنبال رهیافتی برای نیل به هدف آرمانی خود، یعنی سوسیالیسم، اند. جالب آنکه جمع روزافزونی از هر دو دسته ندای «سوسیالیسم دموکراتیک» سر میدهند. با این تفاوت که پارهای بیتوجه به این واقعیتاند که در دوران سرمایه داری هیچ نوع سوسیالیسمی، چه دموکراتیک و چه غیر آن، ممکن نیست، و سوسیالیسم دموکراتیک همانطور که در نوشته های مربوط به انقلاب ها اشاره کردم، هدفِ گذار از سرمایهداری است، و برای نیل به آن باید از یک فازِ تدارکاتی در دوران سرمایهداری عبور کرد، و من برای چنین فازی از مفهوم «سوسیالدموکراسی رادیکال» استفاده کردم، و شاید «جهتگیریِ سوسیالیسم دموکراتیک» عنوان بهتری برای آن فاز باشد.
بخش اول: رفرمیسم؛ پیشفرضها و واقعیتها
تعریف لغتنامهای «رفرمیسم» عبارت از دیدگاهی سیاسی است که بهجای تلاش برای براندازی نظام موجود و استقرار نظامی متفاوت، خواستار ایجاد تغییرات و اصلاحات تدریجی برای بهبود نظام موجود است. این تعریف در مورد جریانات و احزاب لیبرالدموکرات و پارهای جریانات جنبش کارگری که بهدنبال استقرار سوسیالیسم نیستند، صادق است، اما در مورد جریانات و احزابِ وابسته به جنبش سوسیالیستی، لااقل از نظر تاریخی صادق نیست. ازاینرو کاربرد مفهومِ رفرمیسم ، که در فارسی اصلاحطلبی خوانده میشود، برای هر دو جریان گمراهکننده است، بهویژه آنکه این مفهوم در ایرانِ معاصر آغشته به مسائل دیگری نیز شده و به بخشی از جریانات سهیم در قدرت اطلاق میشود، که هیچ یک از این دو تعریف بالا شامل حالشان نمیگردد.
در غرب، پارهای مارکسیستها، از جمله رالف میلیباند، بین طرفداران اصلاح اجتماعی (social reform) که خواهان بهبود و حفظ نظام سرمایهداریاند، و طرفداران استراتژی رفرمیستی (reformist strategy) که خواهان گذار تدریجی از سرمایهداریاند، تفکیک قائل میشود.[2] برای گروه اول، رفرم هدف نهایی، و برای گروه دوم گامی در جهت پیشروی بهسوی سوسیالیسم است. از یک دیدگاه این دو گرایش حتی کاملاً با هم متضادند. گرایش اول اگر خواستار اصلاحاتی در جامعهی سرمایهداری باشد، آنرا بهخاطر جلوگیری از سوسیالیسم لازم میبیند. موارد متعددی در تاریخ، از زمان بیسمارک به این سو، و بهویژه بعد از جنگ جهانی دوم، این نظر را تأیید میکند. البته لازمست بین قصدِ اصلاحطلبان سرمایهداری و تأثیرات متفاوت چنین اصلاحاتی بر تحول جامعه و نیروی کار تفاوت قائل شد. این نظر را حتی در مانیفست کمونیست هم میبینیم. در آنجا میخوانیم که «بخشی از بورژوازی مشتاق است که نارضایتیهای اجتماعی را چارهجویی نماید تا هستی جامعهی بورژوازی استمرار داشته باشد.»[3] (در اینجا کاری به برخورد پرمسئلهی این بخش از مانیفست نداریم که هر تلاشی برای بهبود وضع کارگران را تحت لوای «سوسیالیسم محافظه کار یا بورژوایی» رد میکند، از جمله اشاره میشود به «…نیکوکاران، انسان دوستها، و منادیان بهسازیِ شرایط زندگی طبقه کارگر، بانیان جمعیتهای خیریه، اعضای انجمنهای حمایت از حیوانات، بانیانِ انجمنهای اعتدالطلب، و مصلحینِ دروغین از بدترین قماش…». چون با این حساب برای نیل به سوسیالیسم آیا بهتر آن است که در جهت بهتر شدن وضع طبقه کارگر در دوران سرمایهداری هیچ تلاشی نشود؟!) تاکید نوشتهی حاضر ارزیابی کارنامهی نظری و عملی طرفداران استراتژیهای رفرمیستی در گذار به سوسیالیسم است.
هیچیک از پیروان مارکس در دیدگاه انقلابی او و اینکه مارکس خواستار براندازی نظام سرمایهداری و استقرار نظام سوسیالیستی از طریق یک انقلاب اجتماعی بود، کوچکترین تردید و اختلافی نداشتند. اما آنچه که از همان آغاز اختلافات را دامن زد، مسئلهی استراتژی و چگونگیِ پیشبرد این انقلاب و گذار از سرمایهداری به سوسیالیسم بود. از همان آغاز بود که در جنبش سوسیالیستی ، دو اردوی «انقلابی» و «رفرمیستی» رو در روی یکدیگر قرار گرفتند، و هر یک با اتکا به بخشی از گفتههای مارکس و انگلس در مقاطع مختلف، استراتژی مورد نظر خود را برحق دانسته، و دیگری را یا به سازشکاری و یا به ماجراجویی متهم کردند. دیدگاه «انقلابی» خواستار براندازی بلافاصلهی کلِ نظام سرمایهداری از طریق یک انقلاب سیاسیِ قهرآمیز و استقرار دیکتاتوری پرولتاریا، و دیدگاه «رفرمیستی» به شکل مسالمتآمیز خواهان گذار تدریجی به سوسیالیسم با توسل به نهادهای پارلمانی و قانونی بود.
نکتهی قابل توجه این است که هر دو دیدگاه در آثار مارکس و در مواضع سیاسی که در مقاطع مختلف اتخاذ میکرد وجود دارد، که در جای دیگر بهتفصیل به آنها پرداختهام.[4] برای نمونه، مارکس در مبارزهی طبقاتی در فرانسه که یکسال بعد از انقلاب ۴۹ـ۱۸۴۸ نوشته شده، یا هجدهم برومر لوئی بناپارت که یکسال بعد از آن بههنگام کودتای بناپارت نوشته شده، نیزدر جنگ داخلی در فرانسه که بعد از کمون پاریس ۱۸۷۱ نوشته شده، و نامههای متعددش به کوگلمان و لیبکنخت (پدر) دربارهی کمون، و همچنین در پیشگفتار چاپ دوم آلمانی مانیفست کمونیست در ۱۸۷۲، نه تنها تأکید بر انقلاب است، بلکه با تحلیل شکست هر دو انقلاب ۱۸۴۸ و ۱۸۷۱ فرانسه، تأکیدهای شدید و قاطعتری بر عمل انقلابی و ضرورت «خرد کردن» دستگاه دولتی وجود دارد. اما از سوی دیگر در سال ۱۸۷۲ در سخنرانی در آمستردام پس از کنگرهی بینالملل اول درلاهه امکان اینکه در پاره ای کشورهای دموکراتیک کارگران میتوانند بهشکل مسالمتآمیز به هدفهای خود برسند، طرح میشود. باز در ۱۸۷۸ در «بحث پارلمانی دربارهی قانون ضد سوسیالیستی» مارکس اشاره میکند که اگر در انگلیس، یا در ایالات متحده طبقهی کارگر در شرایطی باشد که بتواند در پارلمان و در کنگره اکثریت را بهدست آورد، میتواند از طرق قانونی خود را از قید قوانین و نهادهایی که مانع توسعهی آن شده رها سازد. یا در ۱۸۸۰ مارکس در نامهای بههایندمان (پایهگذار اولین حزب سوسیالیست انگلستان) مینویسد که طبقهی کارگر انگلیس نمیداند چهگونه از قدرت خود و از آزادیها، که هر دو را قانوناً در اختیار دارد، استفاده کند. مورد بسیار جالب دیگر برخورد مارکس با رهبران شاخهی مارکسیستی و انقلابی سوسیالیسم فرانسوی و رهبران حزب کارگر فرانسه، ژول گِد، و پل لافارگ (داماد مارکس) بههنگام تدوین برنامهی حزب کارگر در ۱۸۸۰ است. مارکس برخورد این دو را بهخاطر عدم درک اهمیت مبارزات رفرمیستی محکوم کرد. در پیشگفتارِ همین برنامه که توسط مارکس دیکته شده بود، ازجمله میخوانیم که «پرولتاریا از تمام وسایل در دسترسش از جمله رأی همگانی [استفاده میکند] و آنرا از آنچه که تاکنون ابزاری برای فریبکاری بوده، به ابزاری برای رهایی مبدل میسازد.» مثال بسیار مهم دیگر نامهی مارکس به دوملا نیو ون هویس، سوسیالیست هلندی در سال ۱۸۸۱ است که در آن برخلاف مواضع قبلیاش، کمون پاریس را «شورش یک شهر در شرایط استثنایی» مینامد و ازجمله میگوید، «اکثریت کمون بههیچوجه سوسیالیست نبودند و نمیتوانستند باشند. اما با ذرهای عقل سلیم کمون میتوانست با ورسای به یک سازش که به نفع تمامی مردم بود برسد ــ تنها چیزی که در آن زمان قابل دسترسی بود…» انگلس نیز، همانطور که بعداً اشاره خواهد شد، در اواخر عمر نظرهای متفاوتی را در مورد انقلابها طرح کرد.
در طول نزدیک به دو قرن، اختلافات درون جنبش سوسیالسیتی در زمینه استراتژی انقلابی یا رفرمیستی ادامه یافت. جریانات و انقلابیون رادیکال تحت تأثیر کمون پاریس و بهدنبال انقلاب اکتبر روسیه، تحت لوای احزاب کمونیستی به مبارزه ادامه دادند و در موارد متعددی از طریق انقلابهای سیاسی قدرت دولتی را کسب کردند. جریانات و احزاب رفرمیست نیز تحت لوای احزاب سوسیالدموکرات و در مواردی احزاب کارگر به فعالیت ادامه دادند و دولت تشکیل دادند، یا در دولتهای ائتلافی سیاستهای خود را پیگیری کردند. هر دو جریان در عمل، شکافِ عمیق مابین دوگانه ی رؤیا و واقعیت را از نزدیک تجربه کردند، ناچار به تعدیل سیاستهای اولیه خود شدند، و سرانجام بهرغم دستاوردهای مهم، شکست خوردند و [به خطا] سوسیالیسم را کنار گذاشتند. واقعیت این بود که نه انقلاب بدون اصلاحات تدریجی میتوانست موفق شود، و نه اصلاحات بدون رادیکالیسم لازم میتوانست زمینهی انقلاب اجتماعیِ مورد نظر مارکس را فراهم آورد. خوانش دقیقتری از مارکس هر دو جنبهی این کلیتِ پیچیده و واحد را عرضه میکند. انقلاب اجتماعی موردنظر مارکس که «جنبش مستقل و خودآگاه اکثریت عظیم» را میطلبد، نمیتواند در کوتاهمدت و با یک انقلاب سیاسی بهسرعت عملی شود، و نیازمند اصلاحات قاطعانه و پیدرپی در چارچوب نظام سرمایهداری و تدارک گذار از آن به سوسیالیسم است. اصلاحات نیز بهخودیخود و بدون رادیکالیسم لازم و آمادهسازی اکثریت عظیم نخواهد توانست زمینهی انقلاب اجتماعی را فراهم کند. خود مفهوم «انقلاب مداوم» مارکس بهقول میلیباند مستلزم رفرمهای پیاپی است.
۱ – پایهگذاران رفرمیسم
ایدههای سوسیالیستی اوایل قرن نوزدهم نظرات متفکرینی چونهانری سن سیمون (۱۸۲۵-۱۷۶۰)، شارل فوریه (۱۸۳۷-۱۷۷۲)، و رابرت اووِن (۱۸۵۸-۱۷۷۱)، که بعداً بخاطر تفکیک آنها از سوسیالیسم مارکسی، عنوان «سوسیالیسم تخیلی» به آنها اطلاق شد، همگی با تأکیدهای گوناگون بر بهبود زندگی مردم و تحول تدریجی و مسالمتآمیز برای ایجاد نوعی سوسیالیسم تکیه داشتند. اووِن که خود یک صاحبصنعت بود از پیشگامان محدود کردن کار کودکان و هشت ساعت کار در روز بود. عدالتخواهان و سوسیالیستهای انگلیسی نیز در ۱۸۸۴ «جامعهی فابیان» (Fabian Society) را پایهگذاری کرده بودند که تأکید عمده شان گذار آرام به نوعی سوسیالیسم بود. آنان نام خود را از سردار معروف رومی، فابیوس گرفته بودند که در مقابل سردار قدرتمند کارتاژ،هانیبال، که ارتشاش بهمراتب قویتر بود، بهجای جنگ رودررو، به جنگ فرسایشی دست زد و با جنگوگریزها و پیروزهایهای تدریجی دشمن را تضعیف کرد و سرانجام ضربهی نهایی را بر او وارد آورد و پیروز شد. برکنار از متفکرین این نحله از سوسیالیسم، در میان پیروان سوسیالیسم مارکسی نیز از آغاز از زمان خود مارکس و انگلس و بهویژه بعد از مرگ آنها، استراتژی گذار مسالمتآمیز مطرح شده بود.
۱-۱ ادوارد برنشتاین
از برجستهترین نظریهپردازان رفرمیسم که سرانجام به تجدیدنظرطلبی و ریویزیونیسم در جنبههای مهمی از دیدگاه مارکسی نیز کشانده شد، ادوارد برنشتاین بود. برنشتاین در ۱۸۷۱ در سن ۲۱ سالگی وارد فعالیتهای حزبی شد و چند سال بعد در ۱۸۷۵ در کنگرهی وحدت گوتا که به تشکیل حزب سوسیالدموکرات آلمان انجامید – و در قسمت جداگانهای تشریح خواهد شد – نقش فعالی داشت. با تصویب قانون ضد سوسیالیستی بیسمارک از آلمان فرار کرد و بیست سال در تبعید در سوییس و لندن ماند. در سوییس بیشتر با افکار مارکس آشنا شد، و پس از ملاقاتی با انگلس در لندن در ۱۸۸۰ دیدگاه مارکسی را کاملاً پذیرفت. او در محافل چپ شهرت بیشتری یافت و به سردبیری نشریهی سوسیالدموکرات رسید. این نشریه را یک جوان ثروتمند لیبرال با گرایشهای سوسیالیستی، که برنشتاین را قبلاً بعنوان منشی شخصی خود استخدام کرده بود، تأسیس کرد. دیری نپایید که برنشتاین بهعنوان یکی از مهم ترین نظریهپردازان مارکسیست شهرت یافت. با فشار بیسمارک در ۱۸۸۷ دولت سوییس انتشار نشریه را ممنوع کرد، و برنشتاین هم سرانجام از سوییس اخراج شد و در ۱۸۸۸ به لندن رفت. در آنجا بود که همکاری بسیار نزدیک خود را با انگلس و کائوتسکی آغاز کرد. انگلس بسیار تحت تأثیر او قرار گرفته بود و برنشتاین در زمرهی نزدیک ترین دوستان انگلس به حساب میآمد. در لندن او با دیگر جریانات عدالتخواه و سوسیالیست از جمله فابیانها نیز ارتباط برقرار کرد. در ۱۸۹۱ نیز از نویسندگان برنامهی ارفورت بود که جایگزین برنامهی گوتا شد.
برنشتاین بهتدریج پارهای از نظرات مارکس را مورد تردید و نقد قرار داد. پارهای مورخان ادعا کردهاند که انگلس در آخر عمر بهخاطر اختلافاتش با برنشتاین از او فاصله گرفت. اما این ادعا نمیتواند درست باشد، چراکه انگلس برنشتاین را همراه با اوگوست بِبِل وارث آثار خود کرد. پس از مرگ انگلس برنشتاین به شکلی افراطی به نقد همهجانبهی اقتصاد، فلسفه و سیاست مارکسیستی پرداخت، فلسفهی مارکس را ماتریالیسم افراطی و جبرگرایانه توصیف کرد؛ نظریهی ارزش مارکس را یک فرضیهی انتزاعی و بهدور از واقعیت عینی انگاشت؛ و نظریهی قطبیشدن جامعه، فقیرشدن فزایندهی طبقهی کارگر، و افت مزد واقعی را مردود دانست. سرمایهداری نیز از نظر او نظامی با قابلیت انطباق با شرایط جدید و زمینه ساز انتقال به سوسیالیسم بود. او بر اخلاقیات تأکید بیشتری گذاشت، و سوسیالیسم را بیش از هرچیز، مجموعهای از اصول اخلاقی میدید.
برکنار از این جنبهها، پارهای نظرات برنشتاین حائز اهمیت بود. او قریبالوقوع بودن سقوط سرمایهداری را رد کرد، طبقهی متوسط را روبهرشد میدید و بر این باور بود که این طبقه توان همسویی با کارگران را داراست. دید جزمی اصولپرستانه (دکترینر) را محکوم ساخت و گرایشهای اثباتگرایانه (پوزیتیویستی) خود را نیز مورد انتقاد قرار داد، و از همه مهمتر دموکراسی را پیششرط استقرار سوسیالیسم میدانست. از نظر او افزایش مداوم وظایف اجتماعی، افزایش حقوق و وظایف فرد در مقابل جامعه، و وظایف جامعه در مقابل فرد، ایجاد نهادهای دموکراتیکِ خودگردان در سطوح دِه، ناحیه، و ایالت، همگی پیشرفت بهسوی سوسیالیسم بود.[5]
برنشتاین سری مقالاتی را تحت عنوان مسائل سوسیالیسم نوشت که بحثهای زیادی را در میان سوسیالدموکراتها دامن زد. در ۱۸۹۹ کتاب پیش شرطهای سوسیالیسم و وظایف سوسیالدموکراتها را (که در ترجمه انگلیسی تحت عنوان سوسیالیسم تکاملی انتشار یافت) نوشت. این کتاب جنجال فراوانی آفرید و بزرگان سوسیالدموکرات، از بِبل و کائوتسکی تا لیبکنخت و لوگزامبورگ به او سخت انتقاد کردند. پس از انتشار این نوشتهها، اعضای حزب خواستار اعلام موضع رسمی حزب در قبال این نظرات شدند، که قرار شد که در مجمع عمومی (کنگره) اشتوتگارت مورد بررسی قرار گیرد. از آنجا که برنشتاین در تبعید بود و حق ورود به آلمان را نداشت و نمیتوانست در آن اجلاس شرکت کند، در نامهای مفصل به حزب موضع خود را تشریح کرد.[6] در این نامه میگوید با آنکه نظر مجمع عمومی مهم است اما رأی آن هر آنچه که باشد در نظراتاش که بر مبنای مطالعهی پدیدههای اجتماعی شکل گرفته، تأثیری نخواهد داشت. میگوید که ضروری است که من از خود در مقابل کژفهمیها از نتیجهگیریهایم، دفاع کنم. از جمله میگوید در بعضی محافل گفتهاند که استنتاج عملی از تزهای من این است که پرولتاریای سازمانیافته باید فکر کسب قدرت سیاسی را کنار گذارد، و تأکید میکند که این برداشت بسیار نادرستی است و او چنین امری را کاملاً انکار میکند. میگوید من با این ایده که اقتصاد بورژوایی در معرض فروپاشی سریع است، و اینکه سوسیالدموکراتها باید بر این مبنا و برای آمادگی با چنین واقعهی قریبالوقوعی تاکتیک خود را تعیین کنند، قاطعانه مخالفم. او اضافه میکند که آنها که طرفدار چنین نظری هستند، این نظر را با عطف به مانیفست کمونیست طرح میکنند، و این اشتباهی بیش نیست، چرا که نظریهای که در مانیفست در مورد تحول و تکامل جامعهی مدرن طرح شده، تا آن جا که به گرایش عمومیِ تحول اشاره دارد، صحیح بوده، اما در چند عرصه، بهویژه در رابطه با محاسبهی زمان چنین تحولی دچار خطا بوده است. برنشتاین اضافه میکند که این نکتهای است که خودِ انگلس، نویسندهی مشترکِ مانیفست، آشکارا در مقدمهی جنگ طبقاتی در فرانسه طرح کرده است. از این حرف نتیجه میگیرد که اگر تکامل اجتماعی زمانی بس طولانیتر از آنچه که تصور میشد میطلبد، پس اَشکال (فرمها) جدیدی که قبلاً قابلتصور نبودند، میتوانند مطرح شوند. در مورد طبقات اجتماعی نیز اشاره میکند که شکلگیری این طبقات با آن حدت و شدتی که در مانیفست طرح شده در واقعیت روی نداده است. ازجمله اینکه اندازهی طبقهی سرمایهدار امروزی نهتنها کوچک نشده، بلکه بسط یافته، و رشد عظیم ثروت اجتماعی سبب کاهش تعداد سرمایهداران بزرگ نشده، و با تعداد فزایندهی سرمایهداران از هر درجه همراه بوده است. طبقهی متوسط نیز با آنکه ماهیت خود را تغییر میدهد، از صحنه حذف نشده است و بسیاری نکات دیگر که امکان طرح آنها در این مختصر نمیگنجد. برنشتاین اشاره میکند که واضح است که این نظرات با ایدههای مارکس و انگلس – که تأکید میکند بیشترین نفود را در شکلگیری افکار سوسیالیستی او داشتهاند — مغایرتهای عمدهای دارد. اما به دوستیاش با انگلس و اینکه افتخار آنرا داشته وارث آثار او باشد، اشاره میکند. برنشتاین کتاب موردنظر را با نقل قولی از سخنرانی مارکس در بینالملل آغاز میکند: «… لایحهی ده ساعت [کار روزانه] نهتنها یک پیروزی در عمل، که یک پیروزی در اصل (principle) بود.». این انتخاب هوشیارانهای بود که میخواست نشان دهد که مارکس اهمیت گامهای تدریجی را میدید.
برنشتاین در ۱۹۰۱ با پایان ممنوعیت ورودش به آلمان به آنجا بازگشت و سردبیر به پیش (Vorwarts) ارگان حزب سوسیال دموکرات شد. در ۱۹۰۲ در انتخابات شرکت کرد و از آن زمان تا ۱۹۱۸ عضو رایشتاگ بود. ابتدا بر علیه لایحهی تسلیحات رای داد اما سرانجام در ۱۹۱۴ از لایحهی اعتبارات جنگی حمایت کرد. ولی پس از آن به مخالف با جنگ برخاست، و بهرغم آن که رهبر جناح راست حزب بود، همراه با سانتریستهای طرفدار کائوتسکی، جناح چپ حزب، و مارکسیستهای انقلابی که انشعاب کرده و حزب سوسیالدموکرات مستقل را ایجاد کرده بودند، به آنها پیوست، و تا ۱۹۱۹ عضو این حزب باقی ماند. اما با برقراری صلح به حزب سوسیالدموکرات، و به پارلمان بازگشت. او با ایجاد حزب کمونیست آلمان و سیاستهای آن که به انقلاب ناکام و خونین ۱۹۱۹ آلمان انجامید، سخت مخالف بود. با حذف جناح چپ، دیدگاه او دیدگاه مسلطِ حزب گشت، و مدتی هم وزیر اقتصاد و مالیه شد. تا ۱۹۲۸ که از سیاست کناره گرفت، در پارلمان ماند. زمانی که نازیها به قدرت نزدیک میشدند، برنشتاین از تحلیلِ علل ظهور آنها عاجز ماند، و شانساش این بود که شش هفته قبل از روی کار آمدن هیتلر از جهان رفت و تحقیر، زندان ، اردوگاه ، و جوخههای اعدام را که هم حزبیهایش تجربه کردند، ندید.
برنشتاین بیتردید یکی از بحثانگیزترین نظریهپردازان سوسیالیسم بوده است. او بهخاطر تردید و ردِ پارهای از اصول مارکسیستی سخت مورد حمله قرار گرفت. رزا لوکزامبورگ در ۱۹۰۰ محکمترین نقد را تحت عنوان رفرم یا انقلاب برعلیه او نوشت.[7] با آن که لوکزامبورگ بهدرستی رابطهی تنگاتنگ اصلاحات و تلاش برای بهبود شرایط کارگران در نظام سرمایهداری، و حرکت در جهت هدف نهایی، را طرح میکند، بر اهمیت دموکراسی نیز تأکید دارد، و پارهای توهمهای برنشتاین ازجمله تکیهی بیش از حد او به اتحادیههای کارگری و تعاونیها در گذار به سوسیالیسم را نشان میدهد، اما مبنای استدلالاش بهطور مستقیم و غیرمستقیم همان برخورد مبتنی بر تلاش برای کسب سریع قدرت سیاسی و استقرار بلافاصلهی دولت کارگری از طریق یک انقلاب سیاسی است. حال، پلمیکها و حملههای شخصی از جمله اینکه تلاش عمدهی برنشتاین پایهریزی نظریهی «اپورتونیسم» بوده، و امثال آن به کنار. برخوردهای بزرگان انقلابی از جمله لوکزامبورگ و بلشویکها سبب شده که بسیاری بی آنکه نوشتهها و استدلالهای او را مستقیماً بخوانند، تمامی نظریههای او را با تحقیر و توهین رد کنند. در ادبیات چپ فارسی اشارات بسیار محدودی به برنشتاین وجود دارد و بیشتر آن اشارهها نیز با عطفی به نقلقولهایی از مخالفاناش، محدود به جنبههای منفی نظریههای او بوده است. تنها مقالهی ارزشمندی که در این زمینه در فارسی به آن برخوردم، مقاله ای از حبیب پرزین تحت عنوان «ریویزیونیسم ادوارد برنشتاین» است.[8]
بی آنکه تجدیدنظرهای بنیانی برنشتاین در نظریه مارکسی را بپذیریم، نقش او در نشان دادن نادرستی سقوط قریبالوقوع سرمایهداری، تحولهای طبقاتی به ویژه رشد طبقهی متوسط، و دموکراسی بهعنوان پیششرط سوسیالیسم، حائز اهمیت است. از نظر مبارزهی عملی نیز سالها در تبعید، چه بهعنوان سازماندهنده، نظریهپرداز، و چه بهعنوان سردبیر نشریه در اشاعهی سوسیالیسم و دید مادی تاریخ نقش مهمی داشت. همانطور که در بالا اشاره شد، او از یکسو با شهامت در مقابل مواضع نادرست حزباش ایستاد و، بهرغم موافقت اولیه با تصویب اعتبارات جنگی، با جنگ مخالفت کرد، اما با برگشت به حزب و پذیرش مسئولیت وزارت، و سالها ماندن در پارلمان، از باورهای خود در جهت مبارزه برای استقرار سوسیالیسم به دور افتاد. اقامت طولانی در انگلستان و فضای سیاسی آنجا نیز، آنطور که کائوتسکی در قسمت بعدی به آن اشاره میکند، در تغییر نظر برنشتاین بیاثر نبود. ایراد بزرگ برنشتاین و دیگر رفرمیستهای مشابه او، رها کردن تفکر مارکسی انقلاب اجتماعیِ اکثریت عظیم، و این تصور بود که رشد سرمایهداری خود بخود به سوسیالیسم می انجامد. با تأکید یک جانبه بر عمل قانونی و پارلمانی و دور افتادن از رادیکالیسمِ لازم، از توجه به مبارزات در حوزههای غیر پارلمانی و کمک به ایجاد و حمایت از نهادهای مشارکت مردمی در سطوح مختلف، غافل ماند.
بخش دوم: معمای انگلس 1895
تصویری از فریدریش انگلس در اواخر عمر
۱-۲: خوانشی از انگلسِ ۱۸۹۵
انگلس در اواخر عمر انتقادهایی به دیدگاههای خود و مارکس در ارتباط با انقلابهای دوران خودشان مطرح کرده بود که طبعاً مورد استقبال برنشتاین و دیگر رفرمیستها قرار گرفت. او در ۱۸۹۵ سه مقاله از مارکس در مورد انقلاب ۱۸۴۸ را همراه با یک مقاله که خود مشترکاً با مارکس در اینباره نوشته بود، بهصورت کتابی تحت عنوان مبارزهی طبقاتی در فرانسه، با مقدمهی مفصلی به قلم خودش، تهیه کرد. از آن زمان تا حال حاضر جنجالهای زیادی حول این مقدمهی انگلس در جریان بوده است. پارهای انگلس را به تجدیدنظرطلبی متهم کردهاند، پارهای هیچ تفاوتی میان مواضع طرحشده در این مقدمه و نوشتههای قبلی انگلس نمیبینند، و عدهای هم بهنوعی در اصالت آن شک میکنند و آن را نتیجهی توطئهها و دستکاریهای رهبران حزب سوسیالدموکرات آلمان میدانند. در پایان این مطلب به پارهای از این نظرات اشاره خواهم کرد. واقعیت این بود که کمیتهی اجرایی حزب سوسیالدموکرات آلمان از انگلس درخواست کرده بود که چون لایحهی «ضد کودتا»، که ادامهی قانون ضد سوسیالیستی بود، در رایشتاگ تحت بررسی است، بهتر است که در متن مقدمه لحن محتاطانهتری بهکار گیرد. (قانون ضد سوسیالیستی به علت وحشت دولت آلمان از سوسیالیستها از سال ۱۸۷۸ تا ۱۸۸۸ به جامعه تحمیل شده بود) انگلس که خود در انگلستان بود، ضمن اعتراض به عدمقاطعیت رفقای آلمانی، با درک موقعیت آنها، درخواستشان را پذیرفت و تغییرات مختصری در متن داد. در مارس ۱۸۹۵، نشریهی به پیش (Vorwarts)، ارگان رسمی حزب سوسیال دموکرات آلمان، به سردبیری ویلهلم لیبکنخت خلاصهای از این مقدمه را (بدون اطلاع و اجازهی انگلس) تحت عنوان «چهگونه انقلاب کنیم» منتشر کرد. پس از انتشار متن، عده ای به انگلس ایراد گرفتند که دید انقلابی را کنار گذاشته و طرفدار مبارزهی پارلمانی شده است. انگلس در نامهای به نشریه سخت اعتراض کرد و نوشت که مقدمهی او دستکاری و بدون اطلاع او منتشر شده است و چنین القا میکند که «گویا من طرفدار دلخستهی صلحطلبِ قانونیت تحت هر شرایطی هستم». از کائوتسکی، سردبیر نشریهی «زمان نو»، (Die Neue Zeit) ارگان تئوریک حزب، هم درخواست کرد که مقدمه را بهطور کامل منتشر کند تا «شاید این برداشت شرمآور پاک شود». زمان نو متن بهمراتب مفصلتری از خلاصهی لیبکنخت، اما نه بهطور کامل، را منتشر کرد. حتی پس از رفع خطرِ تمدید قانون ضدسوسیالیستی، متن کامل تا نزدیک به سه دهه بعد که در لندن به انگلیسی به چاپ رسید، منتشر نشد. ویراستاران مجموعه آثار مارکس- انگلس با مراجعه به اسناد مختلف، متن اولیهی انگلس را بهطور کامل و با مشخص کردن جملاتی که در زمان نو حذف شده بود منتشر کردند. این متن نشان میدهد که تعداد جملات حذفشده در زمان نو چندان زیاد نیست. من نتوانستم متن خلاصه شدهی به پیش را بدست آورم. نوشتهی حاضر بر مبنای متن کامل آرشیو مارکس – انگلس و نه نسخهی دستکاری شدهی آن، تهیه شده است.[2] در متن حاضر تمام نقلقولهای مستقیم و غیرمستقیم ، بر اساس متن انگلیسی مجموعه آثار مارکس – انگلس، آرشیو اینترنتی مارکسیست ترجمه شده، و در مواردی نیز توضیح خلاصهای از پارهای رویدادهای بسیار مهم را در پرانتز اضافه کردهام.
این مقدمهی مفصل و بسیار مهم، از یکسو مورد سوءاستفادهی جریانات راست سوسیالدموکرات قرار گرفت، و از سوی دیگر خشم پارهای جریانات انقلابی چپ را برانگیخت و سعی کردند که آن را نادیده بگیرند. واقعیت آن است که انگلس در این مقدمه مطالب انتقادی بسیار مهمی را همراه با تجدیدنظرهایی در نظریههای قبلی خودش و مارکس طرح میکند. در مورادی هم می توان ادعا کرد که زمینهی چنین برخوردی در کارهای قبلی انگلس هم دیده می شود، که معروف ترین آن عباراتی از یک سلسله مقاله در باره جنگهای دهقانی در آلمان است که انگلس در ۱۸۵۰ در راینیشه زایتونگ نوشته بود، و در ۱۸۷۰ و ۱۸۷۴ در کتابی تحت عنوان جنگ دهقانی در آلمان[3] منتشر کرده بود. در آنجا می گوید، بدترین اتفاقی که میتواند برای رهبر یک حزب تندرو روی دهد این است که در زمانی ناچار به کسب قدرت شود که جنبشی را که رهبری می کند هنوز به بلوغ لازم نرسیده است. در هر صورت با توجه به اهمیت فوقالعادهی این مقدمه انگلس که از اسناد بسیار مهم جنبش سوسیالیستی است، در زیر به مهمترین بخشهای آن میپردازم.
نکاتِ اصلی مقدمه
انگلس ضمن دفاع از بسیاری از نظریهها و مواضع مارکس (و خودش) دربارهی انقلاب(های) ۱۸۴۸، به «خطا»ها و «توهم»هایی که در آن زمان داشتند اشاره میکند. او میگوید زمانی که انقلاب فوریهی ۱۸۴۸ رخ داد (انقلابی که به سلطنت لویی فیلیپ پایان داد و جمهوری دوم را مستقر کرد)، ما با درکی که در آن زمان داشتیم، تصوری مشابه تجربیات انقلابی قبلی فرانسه در ۱۷۸۹ (انقلاب کبیر) و ۱۸۳۰ (قیام مردم فرانسه بر علیه محدودیتهای تحمیلی شارل دهم، که بهدنبال آن او از کشور فرار کرد، و لویی فیلیپ جانشین او گشت) در ذهنمان بود. اواضافه میکند که زمانی که در پاریس نبرد بزرگ بین پرولتاریا و بورژوازی درگرفت، (قیام ماه ژوئن ۱۸۴۸ کارگران بر علیه دولت موقتِ متشکل از سرمایهداران، در اعتراض به محافظهکاری و کُندی اصلاحات، که وحشیانه سرکوب شد)، از نظر ما تردیدی نمانده بود که نبردِ عظیم تازه آغاز شده، و باید در یک دورهی «طولانی و پُر از تغییر انقلابی» به پیش رود. او اضافه میکند که مارکس و او توهم «دموکراتهای والگار» را که تصور میکردند بهزودی «مردم» پیروز خواهند شد، نداشتند، و در آن مقطع فصل اول انقلاب را تا «وقوعِ یک بحران جهانی» تمام شده اعلام کردیم، و بههمین دلیل دیگران ما را «بهعنوان خائنین به انقلاب تکفیر کردند.»
پس از این مباحث، اشاره میکند که با این حال مارکس و او هم از «خطا» مبرا نبودند. ازجمله طرح میکند که «تاریخ … نشان داده که نظر ما در آن زمان یک توهم بوده. حتی فراتر از آن: تاریخ نهتنها خطای ما در آن زمان را دور انداخته؛ بلکه شرایطی را که پرولتاریا باید در آن مبارزه کند، کاملاً دگرگون ساخته است. امروزه شیوهی مبارزاتی ۱۸۴۸ از هر جهت منسوخ گشته، و این نکتهای است که در موقعیت کنونی بررسی دقیقتری را میطلبد».
نکتهی دیگری که انگلس بر آن تأکید میگذارد، این است که «شکل مشترک همهی انقلابها تاکنون این بوده که انقلابهای اقلیت بودهاند.» تمام انقلابها یک اقلیت حاکم را با اقلیت دیگری جایگزین کرده است. «یک اقلیت حاکم سرنگون شد؛ اقلیت دیگری کنترل دولت را بهدست گرفت، و دستگاه دولت را منطبق با نیازهای خودش بازسازی کرد.» حتی اگر در مواردی اکثریت هم در این انقلابها شرکت داشته، این کار را آگاهانه یا ناآگاهانه در خدمت اقلیت انجام داده است، و بهسبب برخورد منفعل و عاری از مقاومت اکثریت، چنین وانمود میشود که اقلیتِ حاکم نمایندهی همهی مردم است.
انگلس در جای دیگرِ مقدمه بر ضرورت درکِ سمتوسو و جهتی که مبارزه باید بهخود گیرد، اشاره میکند و میگوید در ۱۸۴۸، تنها معدودی از مبارزین از جهتی که مبارزهی رهاییبخش باید به خود گیرد، تصوری داشتند. «خودِ تودههای پرولتر، حتی در پاریس، پس از پیروزی، از سمتوسویی که باید پیگیری شود، در بیخبریِ کامل بودند.»
وی باز به «خطاها»یی که تاریخ به «ما و کسانی که مثل ما فکر میکردند» ثابت کرده باز میگردد، و به یکی از حساسترین نکات اشاره میکند: «[تاریخ] بهوضوح نشان داده که وضعیت توسعهی اقتصادی قاره [اروپا] در آن زمان برای جایگزینیِ تولید سرمایهدارانه، تا حد بسیار زیادی، نارس بود؛…» توضیح میدهد که دلیل آن، توسعه و پیشرفتهای عظیم اقتصادی بود که پس از ۱۸۴۸ در سراسر اروپا رخ داده بود و طی آن صنعت بزرگ در کشورهای مختلف گسترش یافته بود. سپس تأکید میکند که همین «انقلاب صنعتی» که بهتمامی بر «پایهی شیوهی سرمایهداری» استوار بود، روابط طبقاتی را آشکارتر ساخت، پارهای از شیوههای پیشاسرمایهداری را برچید، و «یک بورژوازی واقعی» و یک «پرولتاریای صنعتی واقعی در مقیاس بزرگ» را پدید آورد.
انگلس میگوید در نتیجهی این تحولات، «…ارتش بینالمللی و بزرگِ سوسیالیستها به شکلی مقاومتناپذیر به پیش میراند، و با اطمینان به پیروزی، بهشکل روزافزونی گسترش پیدا میکند، و سازمانیافتهتر میشود.» از لحن اغراقآمیز این برداشت انگلس در آن زمان که بگذریم، نتیجهگیری مهمی که به آن اشاره میکند، بسیار قابلتوجه است. او میگوید «اگر حتی همین ارتش نیرومند پرولتاریا هنوز نتوانسته به هدف خود برسد، اگر فاصلهی زیادی با کسب پیروزی با یک ضربهی نهایی دارد، در مسیر دشوار و سختِ مبارزه، آرام باید از موضعی به موضع دیگر پیشروی کند.» وی تأکید میکند که «این امر یکبار برای همیشه ثابت میکند که تا چه حد کسب پیروزی برای بازسازی اجتماعی در ۱۸۴۸ از طریق وارد آوردن یک حمله سادهی غافلگیرانه، امری ناممکن بود.»
انگلس آنگاه پس از مرور دوران دیکتاتوری لویی بناپارت، به سرنوشت کمون پاریس میپردازد. (در دسامبر ۱۸۴۸ لویی بناپارت با حمایت دهقانان و لمپنپرولتاریا به ریاستجمهوری انتخاب شده بود، سه سال بعد در ۱۸۵۱ پارلمان را منحل کرد و با اعلام امپراتوری، به جمهوری دوم پایان بخشید، و تا ۱۸۷۱ که از بیسمارک شکست خورد، و برقراری کمون پاریس، دیکتاتوری بناپارتی را برقرار ساخت.) انگلس در مورد قیام موفقیتآمیز پاریس که نشان داد «از این پس در پاریس هیچ انقلابی جز انقلاب پرولتری ممکن نیست»، به دوران کوتاهی که در کمون پاریس قدرت بهدست پرولتاریا افتاد اشاره میکند، و میگوید، «یک بار دیگر، بیست سال بعد از زمانِ نوشتهی ما، ثابت شد که حتی در آن زمان برقراریِ حکومت طبقهی کارگر تا چه حد غیرممکن بود.» او توضیح میدهد که چهگونه فرانسه، پاریس را تنها گذاشت، و به دعواهای بیحاصلِ داخلی کمون بین بلانکیستها (اکثریت) و پرودونیستها (اقلیت)، «که هیچکدام نمیدانستند چه باید کرد»، میپردازد. انگلس نتیجهی غمانگیزی را در مورد هر دو رویداد بزرگ، انقلاب ۱۸۴۸ فرانسه و کمون پاریس، طرح میکند که، «پیروزیای که همچون هدیهای در ۱۸۷۱ بهدست آمد، به همان اندازهی حملهی غافلگیرانهی ۱۸۴۸، بیثمر بود.»
بااینحال او امیدوارانه به این واقعیت میپردازد که پرولتاریای مبارز نهتنها پس از کمون نابود نشد، که به شیوهای دیگر در صحنهی سیاست باقی ماند. انگلس اشاره میکند که پس از شکست کمون، مرکز ثقل جنبش کارگری اروپا از فرانسه به آلمان، جایی که صنعتیشدن بهشدت در حال پیشرفت بود، و سوسیالدموکراسی رشد بسیاری یافته بود، انتقال یافت. انگلس شرح میدهد که کارگران آلمان با استفاده از حق رأی همگانی که از ۱۸۶۶ برقرار شده بود، به رشد شگفتانگیز حزب کمک کردند، آرای سوسیالدموکراتها رشد کرد و بهرغم قانون ضد سوسیالیستی، (که آرای حزب را برای چندی کاهش داد)، سرانجام به یکی از بزرگترین و سازمانیافتهترین احزاب آلمان مبدل شد. انگلس میگوید، «[کارگران آلمان] با نشان دادن اینکه چهگونه باید از حق رإی همگانی استفاده شود، رفقایشان در دیگر کشورها را با سلاح جدیدی، بُرندهترین سلاح، مجهز کردند.» او به مانیفست عطف میکند که اعلام کرده بود بهدست آوردن حق رأی همگانی، و دموکراسی، «یکی از اولین و مهمترین وظایف پرولتاریای مبارز است.» انگلس حتی به لاسال هم (که سالها پیش از آن مارکس طرفدارانش را بهخاطر همکاری با او سخت سرزنش کرده بود) اشاره میکند. سپس نقلقول معروف برنامهی حزب کارگر فرانسه را (که همانطور که قبلاً در قسمت اول اشاره شد، خود مارکس مقدمهاش را نوشته بود) طرح میکند، که نظام حق رأی را باید از «وسیلهای برای فریبکاری، به وسیلهای برای رهایی» تبدیل کرد.
انگلس در پایان، به منسوخ شدن شیوهی قیامهای خیابانی ازجمله سنگربندیها میپردازد و توان فزایندهی ارتشها و دستگاههای سرکوب از یک طرف، و ضعیفشدن امکانات مبارزین از سوی دیگر، را طرح میکند. میگوید بیهوده نیست که طبقات حاکم میخواهند ما را به جایی بکشانند که تفنگها شلیک میکنند، و شمشیرها پاره میکنند. او تأکید میکند که این حرف بههیچوجه به معنی آن نیست که در آینده جنگهای خیابانی دیگر نقشی نخواهند داشت، بلکه بدان معنی است که از ۱۸۴۸ به اینسو شرایط به زیان مبارزین غیرنظامی و به نفع نیروی نظامی تغییر کرده است. انگلس اضافه میکند که جنگ خیابانی در آینده در صورتی موفق خواهد شد که این تعادل نامطلوب توسط عوامل دیگری جبران شود. (نکتهای بسیار مهم که در قیامهای وسیع خیابانی سالهای اخیر در خاورمیانه شاهد بودهایم.) و اضافه میکند، «طنز تلخ تاریخ همه چیز را وارونه میکند. ما ‹انقلابیها’، ‹شورشگران› با اتخاذ روشهای قانونی وضعیت بهمراتب بهتری از پیگیری شیوههای غیرقانونی و قیام، داریم.»
عکسالعملها به مقدمهی انگلس
بهطور خلاصه، همانطور که به وضوح میتوان دید، انگلس در این مقدمه، در آخرین ماههای زندگیاش، آشکارا نظرات متفاوتی را از نظریههای قبلی خود و مارکس طرح میکند. چنانچه قبلاً اشاره شد، واکنش مارکسیستها به این مقدمه متفاوت بوده و هر یک با خوانش متفاوتی نتیجهگیریهای متفاوتی را عرضه کردهاند.[4] از مهمترین نوشتههایی که برعلیه این مواضع انگلس نوشته شده، مقالهی «برنشتاین و مارکسیسم بینالملل دوم» نوشتهی لوچیو کولتی است. کولتی مبنای حملهی خود به انگلس را همین مقدمهی ۱۸۹۵ قرار میدهد، که آن را «وصیتنامهی سیاسی» انگلس میخواند. همانطور که پُل کلاگ اشاره میکند بهادعای کولتی ضعف نظری انگلس بود که بینالملل دوم را به ریویزیونیسم کشاند، چرا که به باور کولتی ریویزیونیسم برنشتاین بهنوعی متأثر از مقدمهی انگلس است. کلاگ بهدرستی این نظر کولتی را کاملاً نادرست و مردود میداند، و به تفاوتهای عمدهای بین نظرات ابراز شده در مقدمهی انگلس و نظرات برنشتاین اشاره میکند. یا، تِرِل کاروِر در کتابی که در باره انگلس نوشت، از اساس سعی میکند که بین نظرات انگلس و مارکس تفاوت قائل شود، ازجمله ادعا کند که مارکس با کتاب آنتی دورینگ انگلس موافقت نداشت. در مقابل، کلاگ اشاره میکند که این کتاب پنج سال قبل از مرگ مارکس منتشر شده بود، و اگر او با نظرات انگلس اختلاف داشت، آن نظر را اعلام می کرد. ازهال دِریپِر نیز نقل میکند که که مارکس کاملاً این کتاب را مورد تأیید قرار داده بود. دِریپر بعداً با یکی از همکارانش مقالهی تند و تیزی دربارهی نحوهی انتشار این مقدمه و نه محتوای آن نوشت و تلاش کرد توطئههای رهبران حزب سوسیالدموکرات آلمان، از جمله برنشتاین، لیبکنخت (پدر)، کائوتسکی، و حتی بِبِل را نشان دهد.[5]
مرور بحثهای موافق و مخالف در این زمینه در این مختصر نمیگنجد، اما کافی است اشاره کرد که در اینباره ما با دو نوع برخورد افراطی مواجهیم. یک گرایش نظیر کولتی و کاروِر است که انگلس را بهعنوان کسی که تماماً ریویزیونیست و تجدیدنظرطلب شده ارائه میدهد، و گرایش دیگر نظیر دیدگاههای کلاگ و دِریپِر، انگلس را تماماً همان که قبلاً هم بوده، و بیهیچ تجدیدنظری عرضه میکند. بهنظر من هر دو دید عاری از دقت لازماند. نباید فراموش کرد که چنانچه بعداً در بخش مربوط به آلمان تشریح خواهد شد، انگلس برنامهی ارفورت را که چند سال پیش از آن به تصویب حزب رسیده بود، سخت مورد انتقاد قرار داده بود. کلاگ بهدرستی از انگلس دفاع میکند که کماکان به انقلاب اکثریت باور دارد، و این ادعای کولتی را که گویا انگلس گفته که طبقهی کارگر از طریق پارلمانی حتماً به قدرت می رسد رد میکند. او بهدرستی اشارهی انگلس به ضرورت حرکتِ سنگر به سنگرِ کارگران، را با نظر گرامشی در تحلیل اش از «جنگ موضعی» و «جنگ رودررو» مقایسه میکند. اما کلاگ به تجدیدنظرهای بسیاری که انگلس در مقدمه طرح میکند، بیتوجه میماند.
واقعیت این است که انگلس در این مقدمه هم باورهای بنیانی و همیشگیِ خود را طرح میکند و هم در پارهای موارد تجدیدنظر از پارهای پرداشتهای قبلی را. توجه به چند نکتهی اساسی در مقدمه انگلس بهخصوص حائز اهمیت است، از آنجمله رد انقلابهای سریع توسط یک اقلیت است، که تأکیدی دیگر بر انقلاب اجتماعی توسط اکثریت مستقل و خودآگاه است و تکیه بر پیش شرطهای عینی و ذهنی انقلاب دارد؛ ضرورت درک روشن سوسیالیستها از «سمتوسویی که انقلاب به خود می گیرد»؛ اشاره به اینکه وضعیت توسعهی اقتصادی در قارهی اروپا در زمان انقلاب «نارس» بوده؛ اینکه تاریخ نشان داد که در زمان کمون پاریس «حکومت طبقهی کارگر عملی نبود»، و آن نیز نظیر انقلاب ۱۸۴۸ «بیثمر» بود؛ اینکه پرولتاریای روبهرشد در مبارزهی سخت و طولانی خود باید «آرام از موضعی به موضع دیگر پیشروی کند»؛ و تأکید بر اهمیت استفاده از شیوههای قانونی و پارلمانی، که همگی بیانگر تحلیلهای متفاوتی مبتنی بر تحولات واقعی اجتماعی اروپا، توسط دومین پایهگذار دید مادی تاریخ بود.
انگلس بر آن بود که سوسیالیستها با توجه به تغییر شرایط عینی، ضمن حفظ باورهای انقلابی خود، باید سیاستهای مناسب و عملی را در پیش گیرند. این تغییر و تحول را در خود مارکس هم میبینیم، و سؤال اینست که آیا میتوان انتظار دیگری از تحلیل مادی شرایط دائماً متحول داشت؟ دیدگاهی که در آن تجدید نظر نباشد و تجدید نظر جایز نباشد، یک دیدگاه مذهبی است. مادام که تصور این بود که جامعهی سرمایه داری با سرعت دوقطبی میشود، و طبقهی سرمایهدار ضمن فربهتر و قدرتمندتر شدن، از نظر تعداد کوچک و کوچکتر میشود، طبقهی کارگر ضمن فقیرتر شدن و یکسانشدن، بزرگ و بزرگتر و انقلابیتر میشود، و اقشار میانی کوچک و کوچکتر میشوند، و به طبقهی کارگر میپیوندند، و این اکثریت عظیم رودرروی اقلیت کوچک سرمایهداران قرار میگیرند، و سقوط سرمایهداری از طریق یک انقلاب پرولتری قریبالوقوع رخ میدهد، از نظرتئوری مشکلی در کار نبود. اما مسئله زمانی پیچیدهتر شد که بررسی واقعیات و پراتیک سیاسی نشان داد که درست است که بدون یک انقلاب سوسیالیستی سرمایهداری به پایان نمیرسد، اما روند انقلاب اجتماعی بسیار پیچیدهتر و بس طولانیتر از چیزی است که انتظار میرفت. این واقعیتها که، در جنبههای مختلف اما مرتبطاش، به تحولات نظام سرمایهداری و شکلگیریهای طبقاتی مربوط میشود، حتی در اواخر قرن نوزدهم تجدیدنظرهایی را در جنبههایی از دیدگاههای قبلی، بهویژه در شیوههای مبارزاتی برای گذار از سرمایه داری میطلبید. واضح بود که تحولات قرنهای بیستم و بیستویکم تجدید نظرهای بیشتری را میطلبید.
———————————
منبع: به پیش