مارس 25, 2021
مقاله برگزیده: چرا چپگرا هستم؟ از مشاهدات شخصی در هنگام اقامت در یک کشور سوسیالیستی سابق – مهرداد خامنهای
بارها از خود پرسیدهام که دستاورد من از عضویت در حزب کمونیست یوگسلاوی چه بوده است؟ مهمترین روش و منشی که از این رفقا آموختم چیست؟ و همواره به یک نکتهی کلیدی میرسم. قدرت نقد و آزادی بیان. وقتی به تاریخ صدسالهی حزب -از زمان تشکیلش در سال ۱۹۱۹- نگاه میکنم، میبینم آن چیزی که به او قدرتی افسانهای داد تا در مقابل ارتش نازی مردم را متحد کند و سر آخر این قدرت نظامی-سیاسی جهنمی را به زانو درآورد، تفکر پویای چریکی بود. این پویایی نه تنها در مقاومت قهرآمیز این کمونیستها در میدان نبرد، بلکه در ساختار تشکیلاتی و مباحث درون تشکیلاتی هم دیده میشود.
چرا چپگرا هستم؟ از مشاهدات شخصی در هنگام اقامت در یک کشور سوسیالیستی سابق
مهرداد خامنهای
۱- بهداشت و درمان
از آپارتمانت که بیرون میروی پانصد متر آن طرفتر درمانگاه است که به کلیه امور پزشکی و دندانپزشکی ساکنین آن منطقه که تعدادشان حدود پانصد خانوار است رسیدگی میکند. برای موارد اورژانس این درمانگاه کشیک ۲۴ ساعته دارد. داروخانه شبانه روزی آن طرف خیابان است. دو چهارراه بالاتر درمانگاه مخصوص کودکان است. در صورت بروز مشکلات سلامتی پیچیدهتر از حد درمان سرپایی، پزشک درمانگاه بنا به نیاز تخصصی بیمار با نسخهای او را به یکی از بیمارستانهای شهر ارجاع میدهد که فاصلهشان تا محل سکونتت حداکثر ده تا پانزده دقیقه است. اگر نیاز به بستری شدن داشته باشی همانجا اقدام لازم انجام میشود. وقتی نوزادی به دنیا میآید پرستار نوزاد از زمان بازگشت به منزل به طور معمول تا پایان یک ماهگی دو بار در هفته برای ویزیت خانگی میآید تا از وضعیت مادر و نوزاد در امور روزمره اطلاع کسب کند و در صورت نیاز آموزشهای لازم به مادر را به منظور نگهداری هر چه بهتر از نورسیده بدهد. در ماه مبلغی به عنوان کمک خرج برای نگهداری کودک به خانواده داده میشود تا برای نگهداری از کودک دچار مشکلات اقتصادی نشوند. کلیه مخارج درمان از ویزیت دکتر در رده عمومی تا فوق تخصص، از دارو و مخارج بستری در بیمارستان، از سادهترین مشکلات سلامتی تا بغرنجترین آنها که ممکن است ماهها به طول انجامد و همچنین مخارج عمل بر روی بیمار و کلیه امور دندانپزشکی رایگان است.
۲- مسکن
وقتی در سال ۱۹۸۶ در دانشگاه بلگراد ثبتنام کردم، دفتر مرکزی دانشگاه به من گفت که حق استفاده از خوابگاه دانشجویی را دارم و میتوانم یک تخت در اتاقی دوتخته داشته باشم. هزینهی آن بیست و پنج مارک آلمان در ماه است. برای استفاده از غذاخوریهای دانشگاه که در سطح شهر وجود دارد برای هر ماه ده مارک آلمان کوپن غذا به من تعلق میگیرد. از آنجا که موجودی بد ادا هستم داشتن هماتاق در طول سال برایم قدری دور از تصور بود. کمی پرس و جو کردم و دیدم که کرایه اتاق نزد یک خانواده ماهانه حدود پنجاه مارک میشود. تصمیم گرفتم اتاقی نزد یک خانواده اجاره کنم تا هم از نزدیک با فرهنگ و آداب و رسوم مردم محل اقامتم آشنا شوم و هم زبان کشور را تمرین کنم و زودتر یاد بگیرم.
شهر بلگراد به دو بخش قدیم و جدید تقسیم میشد. بخش قدیم که مرکز شهر بود زیر ساخت و معماری سنتی خود را حفظ کرده بود و در بخش جدید در کرانه انشعاب رود دانوب و ساوا از سال پنجاه میلادی شهرکهای شطرنجی که تیپیک معماری سوسیالیستی بود احداث شده بود. این شهرکها در طول بیست سال کلا مشکل مسکن را در نقاط مختلف کشور بیست و دو میلیون نفری حل کرده بود. هر فرد وقتی شروع به کار در یک کلکتیو میکرد، بر اساس تعداد افراد خانوار، یک آپارتمان در این شهرکها به وی تعلق میگرفت. اولین محل اقامت من در یوگسلاوی در یکی از این شهرکها بود. بلوک ۲۳ در نووی بهاوگراد. نزد زن و شوهری مسن که فرزند نداشتند و یک اتاق خود را به دانشجویان کرایه میدادند. خانم خانه بازنشسته و همچون مادربزرگی مهربان بود و دائم تر و خشکت میکرد. مرد خانواده از پارتیزانهای دوران جنگ دوم جهانی بود که یک پایش را در جنگ میهنی از دست داده بود. ستوان بازنشسته ارتش بود و حتی روی لباس خانهاش مدال شجاعتی را که از دست خود مارشال تیتو گرفته بود بر سینه آویزان میکرد و لنگلنگان با سینه ستبر همچون فرماندهان راه میرفت.
این محیط پرمهر پس از چند ماه دلم را زد. از یک سو فضای خانهی سالمندان و از سوی دیگر محبتهای بیش از اندازهی آنها من بد ادا را به تنگ آورد و خانهای در بافت قدیمی و مرکز شهر بلگراد پیدا کردم که در مجاورت پارک بزرگ اسلاویا قرار داشت. خانهای بود با دو طبقهی مستقل که در طبقهی بالا صاحبخانه، پروفسور نیکولا ماتیچ، استاد روانشناسی دانشگاه فلسفه با همسر روساش ورا ماتیچ استاد پیانو زندگی میکردند. فرزندانشان دیگر با آنها زندگی نمیکردند و به همین خاطر طبقه زیرین خانهشان را به دانشجویان کرایه میدادند. میزان کرایه این محل صد و پنجاه مارک در ماه بود که اتفاقا با یکی از هم دانشگاهیهایم در دو اتاق این خانه مستقر شدیم و شراکتی از پس مخارج آن برمیآمدیم. نوای نواختن سوناتهای پیانوی ورا آن خانه را همچون داستانهای چخوف دلنشین میکرد. تا اینکه پای هموطنان عموما پناهجو به آن باز شد. آنها که البته کاری جز معاشرت نداشتند منزل ما را که در مرکز شهر قرار داشت به پاتوق نه تنها دیدار با ما بلکه دیدار با یکدیگر بدل کردند و کمکم تبدیل به ساختمان روابط عمومی گروههای اپوزیسیون و غیراپوزیسیون بدل شدیم.
این فضا کلا با زندگی دانشجویی فرسنگها فاصله داشت. خالهبازی کجا و درس و مشق سنگین دانشگاه کجا؟ من که نمیخواستم دل نازک رفقا در تبعید را بشکنم، کلا بساط آن خانه را برهم زدم و جایی پیدا کردم خارج از شهر که کلاه کسی به آن سو هم نیافتد تا با خیال آسوده به درسم برسم.
محل جدید با اتوبوس شهری حدود بیست دقیقه با دانشگاهم فاصله داشت. در جایی به نام سرمچیتسا. دو برادر، میشا و دراگان که یکی کارگر کارخانه ماشینسازی پرچم در بلگراد بود و دیگری راننده تاکسی، با کمک هم دو دستگاه خانهی سه طبقهی دیوار به دیوار ساخته بودند. فضای مشترکشان باغ بزرگ و سرسبز پشت این خانه بود که انواع درختان میوه را در آن کاشته بودند.برادرها هرکدام با خانوادهی خود به طور مستقل در یک واحد زندگی میکردند و طبقه پایین را که درست رو به باغ باز میشد کرایه میدادند؛ صد دلار در ماه. همین که صدای بازی کودکان صاحبخانه را شنیدم گفتم اینجا خود زندگی است و مردهشور آن فضای دانشجویی را ببرد. اولین کاری که کردم رفتم یک توله سگ از نژاد سگگله مونتهنگرو خریدم و در باغ رهایش کردم. اسمش را گذاشتم «پگاه» و تا سالها همخانهی خوب من بود.
کمکم روابط من با همسایههای صاحبخانهام آنقدر صمیمی شد که احساس میکردم عضوی از خانوادهی بزرگ آنها هستم. تا جایی که خیلی صادقانه گفتند این اسمت در دهان ما نمیچرخد و خودشان برایم اسم مستعار «پیوتر» یا به صورت اختصار «پِرو» را انتخاب کردند. سال ۱۹۹۰ به زاگرب رفتم و از همان ابتدا در قسمت جدید شهر در یکی از بلوکهای شطرنجی سوسیالیستی آپارتمانی دو اتاقه را اجاره کردم. این بار صاحبخانه دختر دانشجویی بود که این آپارتمان از مادربزرگ متوفیاش به او به ارث رسیده بود. ده سال در آن آپارتمان بودم و خودم هم در همانجا تشکیل خانواده دادم. در سال ۱۹۹۸ این آپارتمان را به قیمت پنجاه هزار مارک آلمان از صاحبش خریدیم و بدینگونه بود که ما هم در آن کشور صاحب مسکن شدیم.
۳- آزادی بیان
بارها از خود پرسیدهام که دستاورد من از عضویت در حزب کمونیست یوگسلاوی چه بوده است؟ مهمترین روش و منشی که از این رفقا آموختم چیست؟ و همواره به یک نکتهی کلیدی میرسم. قدرت نقد و آزادی بیان. وقتی به تاریخ صدسالهی حزب -از زمان تشکیلش در سال ۱۹۱۹- نگاه میکنم، میبینم آن چیزی که به او قدرتی افسانهای داد تا در مقابل ارتش نازی مردم را متحد کند و سر آخر این قدرت نظامی-سیاسی جهنمی را به زانو درآورد، تفکر پویای چریکی بود. این پویایی نه تنها در مقاومت قهرآمیز این کمونیستها در میدان نبرد، بلکه در ساختار تشکیلاتی و مباحث درون تشکیلاتی هم دیده میشود. آنچه نازیها را به خاک سیاه نشاند قدرت نظامی چریکهای یوگسلاو نبود بلکه به دست گرفتن ابتکار عمل در نبردی نابرابر بود. این خصیصهی بارز حزب کمونیست یوگسلاوی است. کاری به درست یا غلط بودن سیاستهای آن در طول این صد سال ندارم. اما وقتی حزبی این توان را در خود میبیند که یک تنه فاتح بلامنازع جنگ جهانی دوم، اتحاد جماهیر شوروی و سیاستهای حزب کمونیست شوروی به رهبری استالین را در اوج قدرت سیاسی آن نقد کند و کار را به جایی برساند که حساب خود را از تمام احزاب برادر جدا کند، این منشی چریکیست. ابتکار عمل باید به دست خودت باشد و کسی استراتژی و تاکتیکات را برایت تعیین نمیکند. از طرف مقابل وقتی که هنوز زخمهای جنگ خانمانسوز التیام نیافته آماده جنگی دیگر میشوی؛ این بار جنگ با قوای نظامی احزاب برادر که میخواهند در نطفه خفهات کنند. همانهایی که تا دیروز خون خود را با آنها پیوند زده بودی و امروز توان هضم این «نه» را ندارند.این بهای «نقد» است.
در اسناد حزب به نامهای برمیخورم از فرمانده تیتو خطاب به استالین که پس از سومین تلاش سازمان امنیت شوروی برای ترور او برایش ارسال کرد، به این مضمون: «یوسیپ (ژوزف) دست از این کارهایت بردار! اگر ادامه دهی من هم برای ترور آدم دارم ولی فرق آنها با مال تو این است که سه بار خطا نمیکنند و همان یک بار برایشان کافی است.»
این بحران سیاسی بدون مداخله نظامی خارجی تمام میشود اما در درون حزب نتایج مخرب خود را بر جای میگذارد. ترس از نفوذ و خرابکاری احزاب برادر چنان فضای امنیتیای را به وجود میآورد که در دههی پنجاه سیاهترین دوران را برای «آزادی بیان» در کشور رقم میزند. در نشان دادن تصویری بهتر از این دوران، فیلم «پدر در سفر تجاری» تولید سال ۱۹۸۵ ساخته امیر کوستاریتسا بسیار گویاست.
عامل اصلی حاکم کردن این فضای امنیتی بر کشور الکساندر یانکوویچ چریک برجستهی جنگهای میهنی است که در سال ۱۹۴۱ اسیر گشتاپو میشود و ماهها تحت شکنجه آنها قرار میگیرد تا اینکه رفقایش در عملیاتی حماسی او را از مقر گشتاپو نجات میدهند. کسی که همسر و مادرش را در جنگ از دست میدهد و در هنگام صدارتش در مقام وزیر کشور یوگسلاوی قهرمان ملی است. او در این دوران از نظر قدرت سیاسی دومین شخص کشور پس از تیتو است و یکهتاز میدان سرکوب صدای غیر. تا اینکه در سال ۱۹۶۶ هیئت سیاسی حزب به «نقد» عملکرد او میپردازد و یکصدا خواهان کنارهگیری او از مسئولیتهای حزبی و دولتیاش میشود. قهرمان ملی چارهای جز کنارهگیری از سیاست ندارد و در ادامهی این مسیر، خودِ مسئلهی «سانترالیزم دمکراتیک» نقد میشود. بنای شکل جدیدی از سازماندهی گذاشته میشود که بر تمرکززدایی استوار است. قدرت تصمیمگیری به هستههای کوچک و کلکتیوها واگذار میشود. در اقتصاد تجربه «خودگردانی کارگری» به وجود میآید. به این ترتیب به جای قدرت انحصاری حزب و رهبری ایدئولوژیک، کارگران در امر تولید و استراتژی کلکتیوشان خود در تصمیمگیریها دخیل میشوند و از ارزش اضافهی به دست آمده از کارشان بهرهی مستقیم میبرند. در رأس تشکیلات حزبی دبیر اول سالانه تغییر میکند و هیچ فردی درون حزب قدرت انحصاری ندارد. این سیاست با تغییر قانون اساسی به تثبیت میرسد.
یکی از بنیانگذاران و تئوریسینهای اصلی این دیدگاه در حزب، میلووان جیلاس چریک کارکشتهی قدیمی و از فرماندهان ارتش مقاومت در جنگ دوم جهانی در مونتهنگرو بود. قهرمانی ملی که از سال ۱۹۳۸ عضو کمیتهی مرکزی حزب بود. جیلاس به دلیل «نقد» شدید سیاستهای حزب در سال ۱۹۵۶ از کمیتهی مرکزی اخراج شد و سال بعد خود از عضویت در حزب استعفا داد. ایدههای میلووان جیلاس و همفکران او در مورد تمرکززدایی و خودگردانی سوسیالیستی در سال ۱۹۷۴ وارد قانون اساسی جمهوری فدراتیو سوسیالیستی یوگسلاوی شد و تغییری اساسی در فضای اجتماعی و سیاسی کشور به وجود آورد. تاثیر اندیشههای جیلاس و برخورد نقادانه او در فرهنگ با اجرای «در انتظار گودو» اثر ساموئل بکت توسط گروه آتلیه ۲۱۲ بلگراد همراه بود. در سال ۱۹۵۶ برای اولین بار این اثر در کشوری سوسیالیستی به روی صحنه رفت. این گروه پایهگذار فستیوال جهانی تئاتر «بیتف» شد که همچنان پس از چهل سال یکی از پیشروترین گردهماییهای تئاتر آوانگارد اروپا است و نقشی بهسزا در باز کردن فضای فرهنگی کشور و آزادی بیان داشته است. در سینمای یوگسلاوی «موج سیاه» به راه افتاد. کارگردانان این موج با نقد معضلات اجتماعی و سیاسی، فرهنگ آزادی بیان و نقد را در اشکال منحصر به فرد هنری وارد اجتماع کردند. دوشان ماکاویف یکی از کارگردانان به نام این جریان «و . اِر: معمای ارگانیزم» را جسورانه ساخت و خطر فاشیسم سرخ را گوشزد کرد. از میان نویسندگان، ایوو برشان «نمایش هملت در روستاى مردوش سفلى» را نوشت که در سال ۱۹۷۱ در زاگرب به روی صحنه رفت. اثری که در آن سوءاستفاده از قدرت سیاسی اعضای حزب کمونیست و فساد مالی را زیر سوال برد. موفقیت این درام سیاسی در بین مردم در حدی بود که واژه «مردوش سفلی» به عنوان نماد بدویت سیاسی وارد فرهنگ لغات شد. این پیشگامان «نقد» سیاسی-اجتماعی تا پایان دههی هفتاد فضای کشور را در آزادی بیان چنان باز کردند که اصولا دیگر تابویی وجود نداشت. زمانی که پای من به آنجا رسید فقط میتوانستم در این فضای باز در مورد تاریخ شکلگیریاش بخوانم و خوشه بچینم و سالها بعد یکی از سرگلهای هنری این نبرد را به زبان فارسی ترجمه کنم و به روی صحنه بیاورم.
۴- آموزش
آموزش رایگان در تمام سطوح تحصیلی در کشور سوسیالیستی یوگسلاوی به این معنا بود که آمار بیسوادی که در قبل از جنگ دوم جهانی به میزان پنجاه و یک درصد کل کشور پادشاهی یوگسلاوی بود در اوایل دهه پنجاه میلادی پس از روی کار آمدن حزب کمونیست در آنجا به صفر رسید. اما تجربه من در این کشور به طور مشخص در مورد آموزش ِ عالی است. اولین نکتهای که از همان ابتدا توجه من را جلب کرد این بود که هر دانشگاه هرساله در رشتههای گوناگون درست تعدادی دانشجو میگرفت که بتواند جوابگوی بازار کار فارغالتحصیلان آن رشته در اجتماع باشد. در سالی که من وارد دانشگاه شدم برای رشته کارگردانی چهار نفر دانشجو میگرفتند، برای رشته فیلمبرداری پنج نفر، برای تدوین سه نفر، برای رشته تهیهکنندگی شش نفر و برای بازیگری دوازده نفر. آن عده از ما که به سال آخر رسیدیم، زمانی که مشغول به کار پایاننامهمان شدیم همه میدانستیم که در کجا امکان شروع به کار داریم. از پایان سال سوم استاد کارگردانی تلویزیون من دستم را گرفت و با خودش به استودیوهای تلویزیون بلگراد برد و کمکم امکان آشنایی برای کار در تلویزیون را برایم فراهم کرد. در عمل میدید که آیا توانایی کار در آن مجموعه را دارم یا نه؟ سیستم کاری در تلویزیون ربطی به هنر نداشت، بلکه صنعتی بود که کارگردان در آن میبایست آمادگی ذهنی برای تصمیمگیری سریع و توان برقراری ارتباط با افراد مختلف را داشته باشد. احتمالا به دلیل این که خارجی بودم، از نظر استاد اگر میتوانستم در آن فضای کاری با سرعت سرسامآور کار خودم را انجام دهم در بقیه جاها مشکلی نداشتم. دولت روی کادری که سالها بر روی آنها سرمایهگذاری کرده بود حساب میکرد و وظیفهی دانشگاه بود که با نتیجهای مطلوب این کادر ورزیده را تحویلش بدهد. وقتی که کار پایاننامهام را انجام میدادم همان استاد کارگردانی تلویزیون، الکساندر ماندیچ پیشنهاد کرد که در پایان تحصیل در تلویزیون شروع به کار کنم. برای بقیهی همکلاسیهایم که در سال آخر تعدادمان به سه نفر رسیده بود اوضاع به همین منوال بود. هر سه ما کارمان آماده بیرونِ درِ دانشگاه بود. جملهای که رئیس دپارتمان در هنگام تحویل برگه فارغالتحصیلی به ما گفت از این قرار بود: مردم برای تحصیل و آمادگی حرفهای تک تک شما به عنوان کارگردان، به اندازهی آموزش یک خلبان هواپیمای جنگی فوق پیشرفته هزینه پرداخت کردهاند. امیدوارم در بازگردندان این سرمایه به اجتماع هر کدام در حد خودتان کوشا باشید. موفق باشید رفقا.
این یک قسمت ماجرا بود اما خود زندگی دانشجویی وجه دیگر این ماجرا است و برای عدهای میتوانست نقش باتلاق را بازی کند. سیستم آموزشی سوسیالیستی دانشجو را همچون مادری مهربان، تر و خشک میکرد تا تنها کاری که نیاز به انجامش داشته باشد همان درس خواندن باشد و بس. میآید در سطح شهر برایش غذاخوری درست میکند تا وقتش به پخت و پز نگذرد. با هزینهای کمتر از یک سوم قیمت واقعی انواع غذاهای گرم و سرد را از شیر و قهوه و کیک و آبمیوه گرفته تا برنامه غذایی کامل هفتگی از مرغ و ماهی و گوشت و غیره آمادهی بلعیدن در اختیارش میگذارد. از آن طرف خوابگاه دانشجویی تنها محل خوابیدن دانشجو نیست. آنجا در واقع شهرکی است که دانشجویان فضای اجتماعی خود را دارند. از سالن نمایش فیلم، تئاتر و کنسرت تا کتابخانه و فضای سبز. خیلی راحت میتوانی چنان آلودهی این فضا و زندگی دانشجویی دلچسب شوی که اصلا دلت نخواهد این امکانات رفاهی را کنار بگذاری و به اجتماع واقعی وارد شوی. در چشم بر هم زدن میبینی به بهانههای گوناگون میخواهی تحصیل را ادامه دهی و مراحل عالیتر را طی کنی و در واقع نمیخواهی از آغوش مهربان مادر دانشگاهیات خارج شوی. دیدهام که میگویم. طرف مویش سفید شده و هزار جور دوره دکتری در رشتههای مختلف برای خودش دست و پا میکند و پس از سالها همچنان در غذاخوری دانشگاه و سالن کنسرت خوابگاه پلاس است. فکر میکنی اگر چند سال دیگر هم اینطور ادامه دهد میتواند از بخش امور دانشجویی دانشگاه تقاضای حقوق بازنشستگی کند.
این شکلِ مثبتتر این اعتیاد است، اما شکل منفی آن وقتی است که طرف کلا درسخوان نیست و به زور هر دو سال یک بار سالی را میگذراند تا از دانشگاه اخراج نشود و به زندگی دانشجویی ادامه میدهد. آن کنار برای خود شغلی کوچک دست و پا میکند، تخت دوم یک اتاق دانشجویی را میخرد و یک اتاق کامل را سالها صاحب میشود. اتاقش در واقع میشود مغازهاش. از فروش سیگار و مشروب قاچاق تا انواع و اقسام کارهای نباید را انجام میدهد. بله، تحصیل رایگان و امکانات بیاندازهی دانشجویی در کشور سوسیالیستی میتواند مثل باتلاق هم باشد.
دپارتمان رشتهی کارگردانی برای دانشجویانش امکاناتی فراهم کرده بود که برای دیگر دانشجویان مثل رؤیا میمانست. دفترچهی دانشجویی ما مثل «نشان مأمور مخصوص حاکم بزرگ میتیکومان» بود. درب هر سالن سینما یا تئاتر، کنسرت و گالری به رایگان به رویمان باز بود. دانشکدهی هنرهای دراماتیک با تمام مراکز فرهنگی شهر بلگراد قرارداد داشت که دانشجویانش حق استفاده از این مکانها را داشته باشند. خوبی ماجرا زمانی بود که مثلا نمایشی از چند ماه قبل بلیطش به فروش رفته بود و تو با «نشان میتیکومان» چند دقیقه قبل از شروع نمایش ظاهر میشدی و بر روی صندلیهای رزرو شده مخصوص دانشگاه منتظر شروع نمایش میشدی. اوایل با وجود این نوع امکانات هول برم میداشت و همچون جنگزدگان گرسنه این حس را داشتم که کسی ممکن است فردا این امکانات را از من بگیرد و به تمام رویدادهای رایگان فرهنگی بدون استثنا ناخنک میزدم. اما کمکم در مقابل این همه امکانات احساس مسئولیت کردم و حرفهی آیندهام برایم به نوع دیگری جدی شد. کسی تو را مجبور نمیکرد که در آینده چه رفتار حرفهای داشته باشی اما در جایی خودت سرت را پایین میانداختی و در دل میگفتی ممنونم و سعی خواهم کرد که جبرانش کنم.
دانشکده هنرهای دراماتیک بلگراد
۵- برابری جنسیتی
حتما میدانید که کشورهای اسکاندیناوی از جمله نروژ کمترین میزان شکاف جنسیتی را در جهان دارند. از زمانی که پایم را به کشور نروژ گذاشتم بحث برابری حقوق زن و مرد همواره یکی از مواردی بود که از آن صحبت میشد و توجهات را جلب میکرد. در محیط کار پروتکلهای مربوط به همسانی تعداد کادرهای زن و مرد اجرا میشد، پروتکلهایی در مورد حضور زنان در واحدهای تصمیمگیرنده، قوانین حمایتی از حقوق زنان در خانواده، مجازاتهای سنگین در مورد افرادی که علیه زنان دست به خشونت میزنند و بحثهای هرروزه در مورد بهتر کردن شرایط زندگی زنان در اجتماع و در یک کلام آنچه که به آن سیاست «تبعیض مثبت» میگویند تا بلکه این حداقل شکاف جنسیتی هم برداشته شود. اما این سوال برایم همیشه مطرح بود که چرا با این میزان توجه به حقوق زنان همچنان بر طبق آمار رسمی از هر چهار زن در نروژ یک زن در طول عمرش مورد یکی از انواع خشونت جنسی، روانی، کلامی یا فیزیکی قرار میگیرد؟ کجای داستان با این آمار فجیع نمیخواند؟
برمیگردم به جمهوری فدراتیو سوسیالیستی یوگسلاوی. در طول سیزده سال زندگیام در آنجا به یاد ندارم که کسی از حقوق زنان حرف زده باشد. به یاد ندارم که احساس کنم کسی از زنان به خاطر جنسیتشان «حمایت» میکند یا زنان اصولا نیاز به حمایت دارند. چه در محیط کار، چه در محیط دانشگاه و چه در روابط شخصی و اجتماعی. در پستهای ارشد مدیریتی حضور زنان را به صورت مکانیکی احساس نمیکردی، بلکه بودند. نه به خاطر زن بودنشان بلکه بخاطر تواناییهایشان. در اجتماع بودند نه به عنوان زن بلکه به عنوان انسان.
قدری دقیقتر نگاه میکنم. میبینم که در سال ۱۹۴۵ درست پس از به قدرت رسیدن حزب کمونیست و پس از پیروزی بر اشغالگران نازی از اولین قوانینی که تغییر میکند قانون انتخابات و اعطای حق رأی به زنان است. کمی قبلتر در طول جنگ میهنی و اشغال یوگسلاوی در سال ۱۹۴۱، زنان چریک همپای مردان اسلحه بر دوش میگیرند و چهار سال مقاومتی جانانه میکنند. قدری دقیقتر به ساختار تشکیلاتی حزب کمونیست نگاه میکنم و میبینم که در دورانی که حزب در کشور پادشاهی یوگسلاوی به صورت مخفی فعالیت میکرد در کادر مرکزی اسامی زنان در کنار مردان مبارز دیده میشود و به همان میزان تعداد بازداشتشدگان، شکنجهشدگان و جانباختگان.
جلوتر میآیم و به ساختار قدرت سیاسی در دوران حاکمیت سوسیالیسم نگاه میکنم و نامی برجستهتر از دیگران میشود. رفیق ساوکا دابچِویچ که از سال ۱۹۶۷ تا ۱۹۶۹ نخستوزیر جمهوری سوسیالیستی کرواسی و یکی از اعضای هیئت شش نفره شورای رهبری یوگسلاوی سوسیالیستی است. او اولین زن در اروپا است که به عنوان رئیس دولت این پست را اشغال میکند. فراتر از آن رفیق دابچویچ به عنوان دبیر اول حزب کمونیست کرواسی آغاز کننده جریانی است در درون حزب که به «بهار کرواسی» معروف است. این جریان خواهان رفرم سیاسی، اقتصادی و فرهنگی درون جمهوریهای یوگسلاوی است و خواهان تمرکرزدایی و قدرت بیشتر و مستقل جمهوریهای سوسیالیستی است. اوج این جنبش در سال ۱۹۷۱ میلادی با تظاهرات دانشجویان دانشگاه زاگرب و حمایت فعالین دانشجویی از سیاستهای حزب کمونیست کرواسی برای تغییر است. در حمایت از دانشجویان زاگرب کلیه دانشگاههای کرواسی بسته میشود. جنبش دانشجویی توسط نیروهای دولت مرکزی سرکوب میشود. در پی این سرکوب ساوکا دابچویچ در حمایت از دانشجویان بازداشت شده و برای آزادی آنها از مقام خود به عنوان نخستوزیر و دبیراول حزب استعفا میدهد و از صحنه سیاست کنارهگیری میکند. پس از آن در کنار دانشجویانش میماند و در دانشگاه فلسفه زاگرب علوم سیاسی درس میدهد.
رفیق ساوکا دابچویچ میراثدار کیست؟ این جسارت یک شبه در زنان کمونیست یوگسلاوی به وجود نیامده است. دوباره به تاریخ حزب رجوع میکنم و در آنجا به نام دختر چریک ۱۷ سالهای برمیخورم که توسط آلمانها در سال ۱۹۴۳ به دار آویخته شد.
رفیق لِِپا رادیچ. او در طی عملیات چریکها برای نجات ۱۵۰ زن و کودک که در برفی سنگین در حال فرار از قوای اشغالگر نازی بودند اسیر میشود. با آن که در نبردی مسلحانه با یک هفتتیر و مسلسل تا آخرین گلولهاش مقاومت میکند اما موفق به فرار نمیشود. پس از اسارت سه روز به طرز وحشیانهای توسط گشتاپو شکنجه میشود تا نام رفقایش را لو دهد. اما لب از لب نمیگشاید. زنجیر به گردنش میآویزند و در ملاء عام در مقابل چشمان مردم، قبل از به دار آویختنش به او پیشنهاد عفو در صورت همکاری میدهند. در پاسخشان رفیق لِپا میگوید: «من خائن به خلقم نیستم. آنهایی که نامشان را از من میخواهید خودشان برای نابودی شما در زمان مناسب بیرون خواهند آمد تا تکتک شما جانیان را نابود کنند.» و آخرین کلامش قبل از به دار آویخته شدن چنین بود: «زندهباد حزب کمونیست و چریکهایش. مردم برای آزادی خودتان مبارزه کنید. تسلیم این جانیها نشوید!»
پس سنت رفیق ساوکا دابچویچ در حزب کمونیست یوگسلاوی این بود. اکنون متوجه شدم چرا در یوگسلاوی سوسیالیستی کسی از حقوق برابر زنان حرف نمیزد، چرا که آنها برابری خود را در میدان نبرد، در پای چوبه دار و در مبارزات سیاسی – اجتماعی کشورشان به دست آورده بودند و حقشان را از مدتها پیش با دست خود گرفته بودند. با این تجربه به این میاندیشم: شاید هر جا که تنها از حقوق زنان، حقوق قومیتها و … بدون صحبت از تغییر بنیادین در ساختار اقتصادی و اجتماعی مولد ظلم صحبت میشود هدف تنها پرداختن به «معلول» است برای نگاه داشتن چهارچوبهای «علت». که در بهترین حالتش میشود کشوری چون نروژ.
رفیق ساوکا دابچویچ. نخستوزیر و دبیر اول حزب کمونیست کرواسی ۱۹۶۷–۱۹۶۹
۶- تیتو
در یکی از روزهای معمول دانشگاه، در زمان استراحت بین کلاسها به سالن کافهتریا رفتم و طبق معمول دانشجویان بازیگری مشغول هنرنمایی بودند و بساط شادی و سرور بقیه دانشجویان و استادان در اوقات فراغت را مهیا کرده بودند. این بار موضوع، تقلید حرکات و گفتار مارشال تیتو بود. این دانشجویان با استعداد و تیزبین در پایان هنرنماییشان همه را از فرط خنده با دلدرد راهی کلاسهای بعدی کردند.
اما شوخی با رفیق تیتو و حزب کمونیست یوگسلاوی و به خصوص جنگ میهنی همیشه چنین شادی آفرین نبود. درست در همین محل یعنی در دانشکده هنرهای دراماتیک در هفده سال پیش در سال ۱۹۷۱ حد و مرز این شوخیهای هنری برای اولین و آخرین بار در تاریخ جمهوری سوسیالیستی یوگسلاوی با حکم یک سال زندان برای مؤلف یک اثر هنری ترسیم شد. موضوع از این قرار بود که لازار استویانوویچ دانشجوی سال آخر کارگردانی برای پایاننامه خود فیلمی مستند-داستانی میسازد به نام «مسیح پلاستیکی» که در آن فیلم رفیق تیتو را به کیش شخصیت متهم میکند و شخصیت سیاسی، اجتماعی و نظامی او را حاصل تبلیغات نازیها در دوران جنگ جهانی دوم میداند. از طرفی دیگر قهرمانان جنگ میهنی را با جانیان نازی و عمال داخلی آنها در یوگسلاوی (چتنیکها و اوستاشها) در قتل و آدمکشی یکسان میانگارد.
در کمیسیون ارزیابی کار پایاننامه او متشکل از چهار استاد کارگردانی، دو استاد به نام از فیلمسازان «موج سیاه» یوگسلاوی، الکساندر پتروویچ و ژیکا پاولوویچ به این فیلم بالاترین نمره یعنی «ده-عالی» میدهند و دو استاد دیگر بدترین نمره یعنی «صفر-مردود». اساتید کمیسیون در نهایت به تفاهم میرسند که با حداقل نمره «شش-قبول» مدرک فارغالتحصیلی را به لازار استویانوویچ جوان اعطاء کنند. کار میتوانست در همینجا خاتمه یابد اما لازار شوریدهسر پس از اتمام دوره دانشگاه به سربازی میرود و در قلب پادگان ارتش خلق مرتب درباره فیلمی که ساخته است سخنرانی میکند تا اینکه حساسیت مقامات امنیتی ارتش را برمیانگیزد. پای سازمان امنیت به دانشکده دراماتیک باز میشود و نه تنها لازار استویانوویچ برای ساختن این فیلم به جرم «تبلیغات برای دشمن» محکوم میشود بلکه دو استاد برجسته «موج سیاه»، پتروویچ و پاولوویچ هم از کارشان در دانشکده هنرهای دراماتیک بلگراد اخراج میشوند. به نقل از زبان یکی از اساتید کارگردانی خودمان که در آن زمان هم تدریس میکرد این اقدام سازمان امنیت در واقع زهرچشم گرفتن از فیلمسازان «موج سیاه» بود. وگرنه خود فیلم «مسیح پلاستیکی» چنین باری از نظر کار هنری نداشت و بیشتر فیلمی اروتیک بود تا سیاسی.
اما رفیق تیتو عاشق سینما بود. نه تنها علاقه زیادی به فیلم دیدن داشت بلکه در ساختن فیلم هم از خود استعداد نشان میداد. همچون تهیهکنندگان هالیوود بودجههای کلان برای ساختن فیلمهای تاریخی از نبردهای حماسی ارتش خلق و مقاومت آنها در برابر ارتش نازی در اختیار فیلمسازان قرار میداد و خود در هنگام فیلمبرداری در صحنهها حاضر میشد و جزئیات را به کارگردانان و بازیگران گوشزد میکرد. در شب افتتاحیه این فیلمها با همسرش یووانکا که او نیز از زنان چریک بود ظاهر میشد و با هنرپیشگان گرم میگرفت و کیف میکرد.
یکی از مشهورترین اینگونه فیلمها «نبرد در نهرهتوا» ساخته ویلکو بولاایچ محصول ۱۹۶۹ است که با بودجه حدود دوازده میلیون دلار تا آن زمان گرانترین، پرفروشترین و موفقترین فیلم تاریخ سینمای یوگسلاوی بود که در همان سال کاندید دریافت اسکار برای بهترین فیلم خارجی زبان شد. این فیلم با بازیگرانی چون اورسن ولز، یول براینر، سرگئی باندارچوک، کورت یورگنس، فرانکو نرو، سیلوا کوشینا و دیگر ستارگانی بینالمللی از این دست داستان مقاومت چریکهای ارتش خلق برای نجات مجروحین را نشان میداد. داستانی بس انسانی که ساختنش شانزده ماه به طول انجامید. هزینه آن از سرمایهگذاری پنجاه و هشت کلکتیو خودگردان کارگری تامین شد. ده هزار سرباز ارتش خلق یوگسلاوی برای جان دادن به صحنههای حماسی جنگ میهنی به عنوان سیاهی لشکر در آن شرکت کردند. اهالی چهار روستا که در همان مناطق واقعی درگیریها زندگی میکردند در فیلم حضور داشتند. تیتو عاشق اینگونه فیلمها بود. او میگفت که ساختن اینگونه آثار هنری برای نسل آینده مهم است.
فیلم مهم دیگری که رفیق تیتو در جریان ساختنش حضور داشت «نبرد سوتیسکا» تولید ۱۹۷۳ به کارگردانی استیپه دلیچ بود. در این نبرد بود که تیتو به شدت زخمی شد و چیزی نمانده بود که کشته شود. با اصرار او به کارگردان فیلم ریچارد بارتن هنرپیشه پرتوان بریتانیایی نقش او را بازی کرد. نبرد سوتیسکا یا پنجمین حمله آلمانها، از نبرد و مقاومت یک به شش چریکها در مقابل ارتش اشغالگر میگوید. اینگونه نبردها و مقاومت حماسی چریکهای ارتش خلق یوگسلاوی به اعتقاد بسیاری از تاریخنگاران نتیجه جنگ دوم جهانی را تغییر داد چرا که قوای ارتش نازی در برنامهریزی حمله خود به اتحاد جماهیر شوروی پیشبینی کرده بود که در عرض یک هفته کار یوگسلاوی و مقاومت چریکها را یکسره خواهد کرد و پس از دو ماه درگیری و ادامه مقاومت ارتش خلق یوگسلاوی نقشههایش با تاخیر جبرانناپذیری مواجه شد که در نهایت در زمان حمله به شوروی درگیر فصل سرمای طاقتفرسای روسیه شد و این خود نقش بهسزایی در پیروزی ارتش سرخ بر ارتش آلمان داشت.
رفیق تیتو این کارگر تراشکار که در کاخ ریاست جمهوریاش همچنان تا پایان عمر کارگاه تراشکاریاش را برپا داشته بود، برای مهمانان عزیزترش در همین کارگاه تراشکاری خانگیاش یادگارهایی کوچک میساخت.
رفیق تیتو یکی از موفقترین فرماندهان جنگهای نامنظم چریکی در دوران جنگ جهانی دوم.
رفیق تیتو کادر تعلیم دیده کمونیست توسط بلشویکها در روسیه که هرگز منافع مردمش را به عطای ژوزف استالین نفروخت.
رفیق تیتو یکی از بنیانگذاران جنبش غیرمتعدها.
رفیق تیتو یکی از محبوبترین رهبران سیاسی نزد مردمش.
رفیق تیتو این تهیهکننده بیبدیل فیلمهای چریکی ناب. کسی که در هنگام مرگش رهبران سیاسی هشتاد کشور جهان برای خاکسپاریاش و ادای احترام به بلگراد آمدند.
رفیق تیتو کمونیستی عاشق زندگی بود که هرگز ادای کمونیست بودن را درنیاورد. هرگز یونیفورم «کمونیستی» متحدالشکل نه بر تن خود و نه به زور برتن ملتش نکرد. با کت و شلوار سفید، ساعت طلا، سیگار برگ هاوانا، شامپاین دُن پقینیون فرانسه و کادیلاک سفید سربازش کمونیست ماند. کمونیستی که عمل را ملاک قرار میداد و نه حرف را و نه تظاهر به عمل را.
هرگز سخنران متبحری نشد و فراتر از آن نوع گفتار او مایه شوخی بسیاری بود از جمله همکاران بازیگر من. هرگز به علت فقر نتوانسته بود مراحل عالی تحصیلی را طی کند و تا پایان عمر با نگارش و املاء صحیح زبان مادریاش مشکل داشت. اما در طول زندگی چهار زبان خارجی را آموخته بود و به راحتی از این زبانها در روابط دیپلماتیک استفاده میکرد. از سن هفدهسالگی با عضویت در سندیکای تراشکاران اولین قدمهای جدی در مبارزات سیاسی را برداشت و اندیشههایش را خوب یا بد، درست یا غلط آنطور که فکر میکرد ضروری است در کشورش به بار نشاند.
۷- ضد کمونیستها
بوبان اِسکرلیچ از کارگردانان به نام امروز جمهوری صربستان همکلاس من بود. قبل از این که وارد رشته کارگردانی شود در دانشگاه فلسفه ادبیات خوانده بود. در بین ما شیطنتهای خاص خودش را داشت و در هر فرصتی سیاستهای حزب کمونیست را با طنز خاص خودش به مسخره میگرفت. با شوخی به من میگفت: «ما خودمان از اینها کم داشتیم تو هم اومدی؟ ای ریدم به این انترناسیونالیسم پرولتری شما. آخه کجای دنیا از ایران کمونیست وارد میکنند که تو رو هم آوردن عضو حزب کمونیست یوگسلاوی کردن. حالا حتما پس فردا به من میخوای بگی بر اساس خط حزب توی مملکت خودم چکار کنم بهتره. آره؟»
همه اینها را جوری تند و تند پشت هم قطار میکرد که آخر حرفهایش از خنده رودهبر میشدی اما میدانستی همه این صحبتها حرف دلش است و صادقانه نظرش را میگوید. اما به دل نمیگرفتی.
وقتی میلوشویچ قدرت را در دست گرفت به عنوان عضو حزب دمکرات صربستان در کمپینهای آنها شرکت فعال داشت و انواع و اقسام کلیپهای تبلیغاتی برای آنها میساخت و در کارزارهای سیاسی ضد دولت چهرهای شناخته شده بود. بوبان در کنار مخالفتهای سیاسیاش با من بسیار لوطی مسلک بود. یک روز که حسابی حالم گرفته بود در کافهتریای دانشکده آمد بالای سرم و گفت: «چته؟ نگران فروپاشی اردوگاه سوسیالیسم هستی؟ ها؟» گفتم:«ریدم به سوسیالیسم و تو. ولکن که حوصله ندارم.» گفت: «آها. بالاخره حرف حسابی زدی. امروز بعد از دانشگاه میریم خونه ما کارت دارم.»
به خانه بوبان که رسیدیم اول کار رفت از یخدان یخچالش یک بطر ودکای فینلادیای تگری بیرون آورد و گذاشت روی میز. چند برگ ژامبون هم برید و با پنیر کنارش در بشقاب آورد. پیکی ریخت و گفت: «امشب میخوام باهات مست کنم. گور بابای همه چیز. مثل دو تا رفیق، دو تا همکار.» همین کار را هم کردیم و من وقتی که از خانه بوبان بیرون میآمدم به گربهای که از کنار پایم رد میشد میگفتم: سامعلیکم عباس آقا! رفاقت بوبان اینطور بود. بی شیله پیله. حالت را میفهمید و به دادت میرسید بدون این که کلامی به زبان آوری.
سالها گذشت، اردوگاه سوسیالیسم فرو پاشید. یوگسلاوی تجزیه شد. بوبان همچنان در بلگراد فیلم و تئاتر میساخت و مینوشت. من در نروژ بودم. اواسط سال ۲۰۱۲ هوس کردم که بروم بلگراد و تئاتر ببینم. رپرتوار تئاترها را نگاه میکردم و دیدم که در تئاتر درام بلگراد «نمایش هملت در روستاى مردوش سفلى» ایوو برشان بر روی صحنه است و یکی از نقشهای اصلی (معلم) را میرساد توکا بازیگری که در دو فیلم من قبلا بازی کرده بود بر عهده دارد. خواستم بلیط تهیه کنم که همه فروخته شده بود. به بوبان زنگ زدم و گفتم میخواهم به بلگراد بیایم و کار میرساد را ببینم ولی بلیط نیست. گفت تو بیا بلیط با من. معلوم شد که بوبان از اعضای هیئتمدیره تئاتر درام بلگراد است.
در شب نمایش جلوی درب تئاتر همدیگر را ملاقات کردیم و پس از نمایش میرساد را که مسلمان بود و در دوران جنگ به بوسنی رفته بود پس از دوازده سال دیدم. سرمان که خلوت شد متوجه شدم که بوبان با همسرش پس از چندین سال زندگی مشترک با سه فرزند در مراحل جدایی است. معلوم بود که حالش خوب نیست. برایش یک بطر ودکای فینلاندیا به عنوان سوغات آورده بودم. گفتم بیا بریم هتل من امشب رو با هم مست کنیم. گفت: «آره، ریدم به این زندگی. بریم رفیق.»
من و بوبان اسکرلیچ سال ۲۰۱۲ در افتتاحیه نمایش هملت در روستای مردوش سفلی در تئاتر درام بلگراد
————-
منبع: اخبار روز