ژانویه 31, 2022
داستان کوتاه: تابوشکن – نویسنده: محمدزمان سیرت
با قدمهای آهسته و شمرده زینههای کافه را میپیمود. سیگار در دستش بود، میکشید و دودش را به هوا پوف میکرد؛ انگار با دود به هوا به میرود. درِ کافه را با انگشت شصت خود باز کرد، سلام عسکری میداد، چای سیاه تلخ سفارش میداد تا نشئهاش با چای سبز خراب نشود.
نویسنده: محمدزمان سیرت
داستان کوتاه – تابوشکن
با قدمهای آهسته و شمرده زینههای کافه را میپیمود. سیگار در دستش بود، میکشید و دودش را به هوا پوف میکرد؛ انگار با دود به هوا به میرود. درِ کافه را با انگشت شصت خود باز کرد، سلام عسکری میداد، چای سیاه تلخ سفارش میداد تا نشئهاش با چای سبز خراب نشود.
پشت پنجره نزدیک قفسهی کتاب نشست و آه عمیق کشید که انگار « کشتیهایش غرق شده باشند»، گارسون را با اشاره دست صدا زد، اینجا بیا!
جعبه شطرنج را بیار، گارسون شطرنج را آورد و دانهها را یک یک چید. یک پسر جوان که موهایش بلند بود، گیتار در بغل داشت و تازه از رشته نقاشی فارغ شده بود به او صدا زد، گفت: میتوانیم باهم بازی کنیم؟ او فقط نگاه کرد و چیزی در جواب نگفت. جوان با خوشطبعی دوباره صدا زد و گفت: نکنه که ترسیدی که ببازی؟ باز نیم نگاهی کرد و گفت: « من با خودم رقابت دارم و در مقابل خود مبارزه میکنم»، گارسون چای را روی میز گذاشت. او که به خود چای میریخت و گفت: « تنها خودم میتوانم خودم را شکست دهم، هیچکس نمیتواند مرا شکست دهد جز خودم!»
صاحب کافه که او را خوب درک میکرد آمد و به جوانی گیتار به گردن و رنگ به مو که خود را نقاش دردهایی مردم میدانست گفت: با او جروبحث نکن، او مشتری دایمی من است و چند سالی میشود اینجا میآید و در گوشهی با خود درگیر است، حتی اسمش را هم نمیدانم!
او که از دوران مکتب با مبارزه سیاسی آشنا شده بود در «جنبش تبسم»، «جنبش روشنایی» و «جنبش رستاخیز تغییر» جسارت فوقالعاده از خود نشان داده بود. او در «دوم اسد» زخمی شد و چندین ماه در بستر شفاخانه با مرگ مبارزه میکرد. کمی بعد از بهبود با همفکران خود ارتباط برقرار کرد و همزمان در فضای آموزشی هم فعال شد. او در مسیر مبارزه خود متعهد بود و در جریان مصاحبه تلویزیونی خود از هویت جنایتکارانه رهبران سخن گفت که بعد از ختم مصاحبه در «دهمزنگ» زیر ضربات قنداق تفنگ افراد ناشناس قرار گرفت و پرده گوشش را پاره کردند. او که به شدت زخمی شده بود به شفاخانه منتقل شد. ولی او از آنجا فرار کرد و در یک مکان متروکه به تحقیق و پژوهش پرداخت. او که عاشق داستان و داستاننویسی شده بود به مطالعه داستانهای کامو، کافکا و هدایت پرداخت و در داستانها زندگی میکرد.
او در چوکی زرد رنگ نشسته بود و با خود کلنجار میرفت که صدای پای به گوش رسید، نزدیک و نزدیکتر میشد، توجه او را جلب کرده بود و با دقت گوش میکرد. دروازه کافه باز شد؛ دختر زیبا با موی طلایی و پیچ پیچ، ابروهایش شبه «کمان شکاری»، چشمان عسلی که با باز و بسته شدنش ریتم قلب او شده بود، لبش مثل غنچه گُل سُرُخ که تازه باز شده است داخل کافه شد، عینک خود را بالای چادر گُل گُلی خود گذاشت و پالتویش را بالا کرد تا چُرُک نشود نزدیک پنجره با فاصله یک میز با آن او نشست.
او (صمد) مصروف شطرنج بازی کردنش بود و چای در گیلاسش شبه خون سُرُخ شده بود و قطره عرق بالای ابروهایش گیر کرده بود. دختره متوجه او شد و گفت: عرقات داخل گیلاسات نچکد!
پسره به فکر غرق بود، مثل که ذغال سنگ گرفته باشد. دختره صدا کرد، میبخشید میبخشید آقا…
پسره: بلی
دختره من من کرد و گفت: میشود باهم شطرنج بازی کنیم؟
پسره جوابی نداد، اما دختره آمد به میز او نشست و دانههای او را خراب کرد و گفت: حالا بیا از اول بازی کنیم.
پسره گفت: علاقهمند آغاز هستم، جایزهاش چه باشد؟
دختره: چه جایزهای؟
پسره: فلسفه زندگی داد و گرفت است و این داد و گرفت یعنی «شدن»، اگر باختم هر چه گفتی برایت میدهم و اگر بردم هر چه خواستم بدی
دختره: درسته
دانههای شطرج را چیدند و شروع کردن به بازی. پسره به دختره گفت: در این چند سال که در کافه رفتوآمد دارم یاد گرفتم که «زندگی سراسر مبارزه است»، شاید مبارزه بخاطر نان، بخاطر آزادی، بخاطر عدالت، بخاطر شکستن یک تابو، بخاطر نجات جان و….
دختره: تو همیشه اینجا میآیی؟
پسره: بلی هفت سال میشود هر روز اینجا میآیم و با خود شطرنج بازی میکنم. میدانی اگر خوب مدیریت کنیم حتی یک سرباز ساده میتواند بازی را برگرداند، مثلاً « اگر لمپن پرولتاریا درست رهبری شود، قویترین نیرو برای پیروزی یک انقلاب است.»
دختره: تو خیلی آگاهی داری!
پسره: «همان قدر میدانم، که هیچ نمیدانم.»
قطرههای عرق پسره پشت سری هم میآمدند و بالای ابرویش گیر میکردند، دختره به او دستمال کاغذی داد تا عرقش را پاک کند. ازش پرسید، چرا اینقدر عرق میکنی؟ او گفت: «اشک که بعد از هر شکست میریزیم، عرق است که بخاطر پیروزی نریختاندیم.»
بازی کم کم به جذاب شده روان بود. پسره بازی را با یک حرکت خوب توسط سرباز به نفع خود تغییر داد، دختره را مات کرد. بازی به سود پسره به پایان رسید!
دختره: حالا از من چه میخواهی؟
پسره: بوسه
دختره: چه چه، دیوانه شدی!
پسره: شاید دیوانه شده باشم، اما همان که گفتم…
دختره: اینجا همه نشسته است، نمیشود…
پسره: نخیر؛ همین جا…
همه نگاه میکردند؛ پسره آهسته آهسته به طرف دختره نزدیک میشد، دستانش را گرفت به طرف خود کش کرد، یک دستش را به کمر دختره حلقه کرد و با دست دیگر خود سرش را به طرف خود کشید تا لبش را به لبان او بچسپاند. همه مانده بودند که آنها چه میکنند، در جامعهی که حتی خواهر و برادر که با هم بازار میروند را برداشت دوست پسر و دوست دختر میکنن و نشستن دختر و پسر جوان در یک مکان تابو است، آنها چطور در حضور این همه مردم جرأت میکنن همدیگر را ببوسند!
پسره با آرامی تمام لبان دختره را بوسید و به طرف خود کشید، دستش از کمرش پایین برد و به او خود نزدیکتر شد، گفت: این چیه؟ دختره:«دُمبه»!