سپتامبر 2, 2022
مقاله برگزیده: چرا سرمایه داران سیاسی روسیه به جنگ رفتند و چگونه جنگ می تواند به حکومت آنها پایان دهد؟ – برگران: حمید پارسا
گفتگوی مالاگورزاتا کولبچوسکا، با ولدیمیر ایشچنکو محقق مارکسیست اوکراینی. ولدیمیر ایشچنکو، پژوهشگر مؤسسه مطالعات اروپای شرقی، دانشگاه فرای برلین، میگوید: سرمایهداران سیاسی روسیه برای بقای خود به عنوان یک طبقه و ادامه انباشت ثروت از طریق استثمار دولتی، جنگ به راه انداختند. با این حال، این جنگ، بسته به آنچه در میدان نبرد اتفاق می افتد، ممکن است باعث سقوط یا دگرگونی ریشه ای کل نظم پس از شوروی شود.
چرا سرمایه داران سیاسی روسیه به جنگ رفتند و چگونه جنگ می تواند به حکومت آنها پایان دهد؟
برگران: حمید پارسا
گفتگوی مالاگورزاتا کولبچوسکا، با ولدیمیر ایشچنکو محقق مارکسیست اوکراینی. این گفتگو نخست در تارنمای «گفتگوهای فرامرزی – Croos-Border Talks» و سپس در تارنمای «چپ شرق – Lefteast» منتشر شده است.
ولدیمیر ایشچنکو، پژوهشگر مؤسسه مطالعات اروپای شرقی، دانشگاه فرای برلین، میگوید: سرمایهداران سیاسی روسیه برای بقای خود به عنوان یک طبقه و ادامه انباشت ثروت از طریق استثمار دولتی، جنگ به راه انداختند. با این حال، این جنگ، بسته به آنچه در میدان نبرد اتفاق می افتد، ممکن است باعث سقوط یا دگرگونی ریشه ای کل نظم پس از شوروی شود.
در پایان فوریه، شما در یکی از مقالات خود ادعا کردید حمله روسیه به اوکراین می تواند نظم اجتماعی روسیه را بی ثبات کند. بعد از گذشت پنج ماه از جنگ، چه فکری می کنید؟
روسیه ممکن است در حین تلاش برای پیروزی یا حداقل پایان دادن غیرتحقیرآمیز به این جنگ، تغییرات اساسی ای را تجربه کند. نظمی که در روسیه پس از شوروی و به طور کلی جوامع پس از شوروی وجود داشته، در دراز مدت پایدار نیست و نیازمند تغییرات اساسی است. در غیر این صورت، ممکن است این نظم به کلی از بین برود.
سیاست پس از فروپاشی شوروی بدبینانه، عملگرا، و غیر ایدئولوژیک، بدون جنبش های گسترده یا احزاب بزرگ، با روابط حامی پروری نخبگان حاکم همراه بوده است. همین مدل برای روابط بین نخبگان و جامعه اعمال شد. رژیم های خودکامه بر توده های غیرسیاسی شده تکیه داشتند. این وضعیت ممکن است در نتیجه این جنگ به پایان برسد.
برای گروه حاکم روسیه، این جنگ فرصتی برای پیشبرد تغییرات در رژیم سیاسی، اقتصاد، جامعه و ایدئولوژی است.
آنچه اکنون روی می دهد اساساً با آنچه در سال های اخیر گروه حاکم بر آن تکیه کرده بود، متفاوت است. رژیم در برابر برخی گروهها به سرکوب بیَشتر متوسل می شود، اما در عین حال تلاش میکند تا مشارکت سیاسی فعال گروههای دیگری را در حمایت از جنگ و دولت به دست آورد. گروه حاکم همچنین در حال تحکیم نخبگان سیاسی در اطراف کرملین هستند.
در بعد اقتصادی طبقه حاکم روسیه نمیتواند صرفاً بر اقدامات سرکوبگرانه تکیه کند و باید از طریق برخی سیاستهای بازتوزیعگرایانه اعتماد شهروندان عادی را جلب کند. در محافل کارشناسی روسیه تمایلاتی در حمایت از چنین سیاستی دیده می شود.
علاوه بر این ها، رژیم بیشتر ایدئولوژیک خواهد شد. حمایت از جنگ در روسیه در حال حاضر بیشتر منفعلانه و غیرسیاسی است تا فعال، ایدئولوژیک و مشتاقانه. این بدان معنی است که این حمایت فقط تا جایی ادامه می یابد که زندگی روزمره را تحت تأثیر قرار ندهد و تلفات زیادی نداشته باشد و تأثیر تحریم ها به نقطه بحرانی نرسد که مردم عادی آن ها را در زندگی روزمره خود احساس کنند. دیرتر رژیم باید آشکارا توضیح دهد که این جنگ را برای چه چیزی آغاز کرد. باید توضیح دهد چرا این همه سرباز روسی در این جنگ جان باختند، چرا این همه اوکراینی کشته شدند و چرا شهروندان عادی روسیه از تحریم ها رنج می برند.
رژیم به شهروندان روسیه می گوید غرب در تلاش است روسیه را به طور کلی نابود کند. حملات بی رویه به هر چیزی که نشانی از روسیه دارد و بحث برچیدن یا تضعیف روسیه، بر تبلیغات کرملین منطبق است. اما تاکنون در تبدیل حمایت منفعلانه از تهاجم به یک بسیج عظیم طرفدار جنگ در روسیه کارساز نبوده است. اکثر شهروندان روسیه تهدیدی وجودی را که کرملین میکوشد به آن ها تلقین کند؛ احساس نمیکنند. این امر مستلزم ایدئولوژی گسترده تر و منسجمتری است که پوتین تا این لحظه به آن نیازی نداشته است.
شما گفتید نخبگان پوتین باید به نحوی به جامعه توضیح دهند چه اتفاقی در حال رخ دادن است، شاید مجبور شوند تغییراتی را از بالا شروع کنند. اگر این روند تغییر از کنترل خارج شود چه می شود؟
تا کنون، از آنچه پوتین درباره اهداف جنگ گفته ست، میتوان تفسیرهای مختلفی کرد. به عنوان مثال، “نازی زدایی” چیست؟ این می تواند به معنای همه چیز باشد، از نابودی کامل دولت اوکراین تا حذف هویت اوکراینی. برخی ها در روسیه واقعاً تا این حد افراط می کنند. اما بسته به نتیجه جنگ، پوتین میتواند «نازی زدایی» را بهعنوان قانونی در دفاع از زبان روسی در اوکراین تفسیر کند، تفسیری که در رسانهها نیز مورد بحث قرار گرفته است. طیف احتمالات بسیار گسترده است، اما در درازمدت، این امر مستلزم توضیحات بیشتر رهبران روسیه است. نه تنها ارجاعات توخالی مانند «نازی زدایی»، بلکه ارائه برخی پاسخ های اساسی به این که جنگ برای چه بوده است؟
این وضعیت به بحران ایدئولوژی پس از شوروی مربوط می شود. به هر حال، دلیلی است که چرا روسیه در حال حاضر بسیار به نمادگرایی شوروی متکی است. پرچم های قرمز، بیرون آوردن مجسمه های ممنوع شده لنین در شهرهای تسخیر شده ۳۰ سال پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، نشان می دهد آنها هنوز نمادهای معنادار و قدرتمندتری ندارند، حتی اگر این نمادها، در تضاد با اعتقادات نخبگان روسی باشند. رژیم روسیه قبلا حتی برای جامعه غیرسیاسی و جلب حمایت ها به این نمادها نیاز نداشتند. اما اکنون باید نمادهای جدید و یک ایدئولوژی معنادار را خلق کنند و توسعه دهند.
این دیالکتیک است.
با روی آوردن به یک ایدئولوژی اساسی تر، گروه حاکم روسیه وارد یک بازی خطرناک می شود. طبقات فرودست ممکن است این ایدئولوژی را جدی بگیرند و از حکومت بخواهند به وعدههای خود عمل کند. آنها به یاد می آورند که شوروی در واقع معنایی بسیار متفاوت از سیاست های فعلی روسیه داشت.
گروه حاکم روسیه اکنون ممکن است بذر یک اپوزیسیون آگاهانه تر، گسترده تر، با ریشه طبقاتی فرودست و بسیار خطرناک تر از آنچه در هر کشور پس از شوروی ظهور کرده است – از جمله انقلاب های پس از شوروی – را بکارد. بسیج مخالفان با الهام از ناوالنی. از این نظر، همانطور که شما گفتید، ممکن است این تغییرات از کنترل خارج شود.
بنابراین، در کوتاه مدت، عواقب جنگ ممکن است خلاف منافع برخی از “الیگارشهای” روسی باشد که دارایی خود را در غرب از دست میدهند. در میان مدت، گروه حاکم روسیه در حال تحکیم حاکمیت خود و نثبیت رژیم سیاسی است. در درازمدت، آنها شرایطی را برای نابودی خود ایجاد می کنند.
شما گفتید انتظار جنگ را نداشتید – درست مانند بسیاری از ناظران دیگر، از جمله خود من. آیا اکنون میتوانیم بگوییم چرا طبقه حاکم روسیه تصمیم گرفت وارد این جنگ شود و به غیر از تحکیم حاکمیت در روسیه، امیدوار بود چه چیز دیگری را به دست بیاورد؟
به عبارت دقیقتر، من فکر میکردم تهاجم تمام عیار بعید است، اما انتظار داشتم شکست دیپلماسی اجباری روسیه منجر به تشدید اقدامات نظامی ی شود که ابتدا به دونباس محدود میشود و سپس به تدریج، کندتر و به تلاش برای بیثبات کردن، از بین بردن و غلبه بر بخشهایی از اوکراین منجر خواهد شد. حدس می زنم حتی دولت اوکراین و اکثر دانشمندان علوم اجتماعی متخصص در منطقه پس از شوروی، نیز انتظار چنین چیزی را داشتند.
در حدود یک ماه پس از شروع تجاوز، تهاجم کند، تدریجی و محدود به دونباس شد، زیرا کرملین برای عملیات موفقیت آمیز در مقیاس بزرگتر علیه اوکراین نیرو جمع آوری نکرد و جامعه روسیه را برای بسیج گسترده آماده نکرد. اکنون می دانیم که عامل مهم در تصمیم پوتین برای انصراف از تهاجم تمام عیار، کار اطلاعاتی واقعا ضعیف روسیه بود – هم در تحلیل جامعه اوکراین و هم در استخدام خائنان اوکراینی که قرار بود در روز جنگ مقاومت در برابر نیروهای محدود روسیه را کاهش دهند.
ما باید سوالات بیشتری در مورد شرطبندیها و اهداف تحلیلی افرادی بپرسیم که پیشبینیهای عجیبی درباره ظرفیت روسیه برای تصرف کیف و اشغال بیشتر اوکراین در چند روز یا چند هفته انجام دادند.
در هر صورت، جنگ به این یا آن شکل به نفع طبقه حاکم روسیه است. من با افرادی که سعی می کنند این جنگ را با تعهد متعصبانه برخی دسته های حاکم روسیه به ایدئولوژی امپریالیستی توضیح دهند موافق نیستم. این سیاست در طبقات حاکم پس از شوروی، تاکنون بسیار نادر بوده است.
این جنگ در راستای منافع جمعی عقلانی طبقه حاکم روسیه است. مبارزه برای بقا آنها است. اما آنها سعی می کنند جنگ را مبارزه ای برای بقای روسیه معرفی کنند. در اصل، برای بقای این جناح خاص طبقه سرمایه دار است (سرمایه داران سیاسی)…
سرمایه داران سیاسی پس از اتحاد جماهیر شوروی در فرآیند فروپاشی دولت شوروی پدیدار شدند، و با دزدیدن دولت به ثروتی بی حساب دست یافتند. به همین دلیل است که آنها به شدت به حاکمیت حساس و خواهان کنترل انحصاری بر دولت هستند و نمی خواهند هیچ جناح دیگری از سرمایه داخلی در دولت شریک شود، چه رسد به سرمایه فراملی.
به یاد بیاورید که اصطلاح «ضد فساد» اگر نگوییم مهمترین اما بخشی از دستور کار نهادهای غربی برای کشورهای پس از فروپاشی شوروی بوده است. آن ها به دنبال ایجاد قدرت نرم توسط “جامعه های مدنی” سازمان های غیردولتی طرفدار غرب هستند. الزامات وضعیت نامزدی اتحادیه اروپا برای اوکراین را بررسی کنید. تقریباً همه در مورد “فساد” است. «ضدفساد» یعنی حذف سرمایه داران سیاسی «به عنوان یک طبقه». «شفافیت» قوانینی که به نفع سرمایه فراملی در برابر سرمایه داخلی است. هیچ راهی برای جذب سرمایهداران سیاسی پس از شوروی در سرمایه ی جهانی بدون «رام شدن»، اجبار به پذیرش قواعد بازی و موقعیت پست تر، یا از دست دادن مزیت های رقابتی بزرگ؛ وجود نداشته است.
علاوه بر این، یک تهدید دیگر در افق ظاهر شده است – بحران رژیم های بناپارتیستی پس از شوروی. حکومت اقتدارگرایانه شخصی اساساً شکننده است. وقتی رهبران بیش از حد پیر می شوند، مشکل جانشینی به وجود می آید که برای آن قوانین روشن انتقال قدرت وجود ندارد، هیچ ایدئولوژی محکمی وجود ندارد که رهبر جدید به آن پایبند باشد، هیچ حزب یا جنبش ایدئولوژیکی که رهبر جدید بتواند بر آن تکیه کند وجود ندارد. مشکل جانشینی یک آسیب پذیری ایجاد می کند. درگیری های داخلی در درون نخبگان ممکن است به طور خطرناکی تشدید شود و قیام های از پایین مانند آنهایی که اخیرا در بلاروس و قزاقستان فوران کردند، به وجود بیاید.
هیچ یک از انقلاب های پس از شوروی، به اصطلاح میدان، تهدید اجتماعی مردمی برای سرمایه داران سیاسی پس از شوروی به عنوان یک طبقه ایجاد نکردند. این انقلاب ها فقط قدرت را در جناح های طبقه ی حاکم جابجا کردند و با این کار بحران نمایندگی سیاسی را تشدید کردند. در عین حال، آنها دولت را تضعیف کردند و سرمایه داران سیاسی پس از شوروی را در برابر فشار سرمایه فراملی از طریق جامعه مدنی غیردولتی وابسته به غرب، به طور مستقیم و غیرمستقیم، آسیب پذیرتر کردند، همین روند در اوکراین پس از انقلاب یورومیدان ۲۰۱۴ اتفاق افتاد.
شرایط پس از شوروی به مدت ۳۰ سال بحران دائمی بوده است. هیچ نهاد سیاسی پایداری ظهور نکرده است. بحران پس از اتحاد جماهیر شوروی ممکن است اکنون به پایان خود نزدیک شود. این پایان یا تغییر است یا نابودی و ویرانی فضای پس از شوروی.
سرمایهداران سیاسی روسیه سعی میکنند برخی از تهدیدات وجودی را با جنگ و نیروی نظامی از بین ببرند و از این فرصت برای تحکیم حکومت خود از طریق یک رژیم سیاسی ایدئولوژیکتر با قدرت بسیج بیشتر استفاده کنند. آنچه اکنون در خطر است وجود یک مرکز مستقل انباشت سرمایه در فضای پس از شوروی است. نتیجه دیگر، فروپاشی و همسویی مجدد نخبگان پس از شوروی با مراکز قدرت اتحادیه اروپا، ایالات متحده و چین است.
در مورد طبقه حاکم اوکراین چه می توانیم بگوییم؟ این طبقه از چه کسانی تشکیل شده است؟ چه چیزی در پس اصطلاح «الیگارش های اوکراینی» قرار دارد و منافع طبقاتی کلیدی این افراد چیست؟
الیگارش های اوکراینی همان سرمایه داران سیاسی هستند که در خلال فروپاشی پس از شوروی ظهور کردند. در اوایل دهه ۱۹۹۰، نخبگان شوروی-اوکراین (به اصطلاح nomenklatura) یک اتحاد موقت با روشنفکران ناسیونالیست اوکراین ایجاد کردند تا دعاوی خود را نسبت به بخشی از کشور در حال فروپاشی شوروی مشروعیت بخشند. این اتحاد شکننده بود، زیرا روشنفکران ناسیونالیست اوکراین به تمایز ملی سمبلیک پس از شوروی راضی نبودند.
در عین حال، سرمایهداران سیاسی نوظهور در اوکراین ِ مستقل نتوانستند دولت اوکراین را تحت رهبری سیاسی خود با معنای متمایز و پروژه توسعه ملی که با ایدئولوژیهای مسلط در جامعه مدنی ناسیونالیستی-نئولیبرال متفاوت باشد؛ ایجاد کنند. از این نظر، اوکراین نیز مانند سایر بخش های اتحاد شوروی در بحران هژمونی پس از فروپاشی فرو رفت.
برخلاف روسیه، سرمایهداران سیاسی اوکراین همچنین نتوانستند رژیم بناپارتیستی خود را که قادر به دنبال کردن سیاستهای مستقلانه در جهت منافع طبقه حاکم بهعنوان یک کل، که ممکن است با منافع فردی «الیگارشی» منطبق نباشد، تحکیم بخشند. در عوض، اوکراین سه انقلاب را در زندگی یک نسل تجربه کرد.
جدیدترین آنها – انقلاب یورومیدان در سال ۲۰۱۴ – به دو جناح طبقه حاکم اوکراین قدرت بیشتری داد. آنها خیلی زودتر شکل گرفته بودند، اما یورومیدان استراتژی های سیاسی آنها را تندتر کرد.
یکی از این دو جناح در برابر تهدید سرمایه فراملی که به معنای تضعیف دولت اوکراین و افزایش وابستگی و نفوذ قدرتهای غربی بود، موضع تقابلگرایانه ای اتخاذ کرد. آنها سعی کردند افکار عمومی را علیه سازمانهای غیردولتی تحت حمایت غرب و برنامههای به اصطلاح «ضد فساد» آنها بسیج کنند. جامعه مدنی ناسیونالیست به این بخش از الیگارشی اوکراین بهعنوان «طرفدار روسیه» حمله میکرد، اما آنها در تلاش برای مشروعیت بخشیدن به منافع متمایز خود، و در عین حال ایجاد توازن بین غرب و روسیه بودند. سیاست خارجی آن ها بازگرداندن حاکمیت به اوکراین منطبق با وضعیت قبل از یورومیدان، بود.
متاسفانه بسیاری از تحلیلگران و روزنامه نگاران غربی همراه با ملی گرایان و رسانه های اوکراینی، برچسب “طرفدار روسیه” به این جناح می زنند، اما عملاً هیچ شخصیت اصلی این اردوگاه از تهاجم روسیه استقبال نکرد. و این جای تعجب نیست. سهم شیر از دارایی این جناح در اوکراین و غرب است. رای دهندگان آنها در اوکراین هستند. آنها هیچ وقت «طرفدار روسیه» نبودهاند، بلکه «طرفدار خودشان» بودهاند و سعی کردهاند که بخش بزرگی از جامعه اوکراین را نمایندگی کنند. این اوکراینیها دلایل خوبی برای شک و تردید نسبت به ایدئولوژیهای ناسیونالیستی و نئولیبرالی جامعه مدنی طبقه متوسط داشتند. قابل درک است که اکنون از زندگی و خانه هایشان که در اثر تهاجم ویران شده شادمان نیستند. همکاران روسیه وجود دارند، اما جدای از موارد بسیار اندک، آنها چهرههای حاشیهای هستند. مشکل این جناح سرمایه داران سیاسی در حال حاضر این است که در زمان جنگ نمی توانند به استراتژی تقابل گرایانه تکیه کنند و موقعیت های سیاسی خود را از دست می دهند.
بخش بزرگ دیگری از طبقه حاکم اوکراین استراتژی متضاد با این جناح و سازگارانه نسبت به سرمایه فراملی اتخاذ کرد. آنها سعی کرده اند خود را به عنوان چهره های ضروری در مبارزه با پوتین معرفی کنند. بازی آنها ساده بود: مدام غرب را متقاعد میکردند که اگر اجازه بیثباتی در اوکراین مثلاً در اوایل حکومت پوروشنکو، یا اکنون بی ثبات کردن زلنسکی تحت هر اتهامی، داده شود، به معنای بیثبات کردن اوکراین در کل و بازی کردن به نفع پوتین است. این سیاست معمولا کار کرده است.
با فروختن این سیاست به غرب، آنها می توانند برای خود حداقل در دستور کار “ضد فساد” سهولت ایجاد کنند. هیچ کس مقالات پاندورا را به یاد نمی آورد که چند ماه قبل از تهاجم منتشر شد و شرکت های دریایی زلنسکی و معاملات مبهم او با یکی از بدنام ترین الیگارش های اوکراینی – ایهور کولوویسکی – را افشا کرد. هیچ کس به طور جدی تمایلات استبدادی و سرکوبگرانه، با زمینه قانونی بسیار مشکوک را که حکومت زلنسکی بسیار قبل از شروع تهاجم به کار گرفته گرفته بود، زیر سوال نمی برد.
جنبه بسیار مهم این است که الزام اوکراین به عنوان نامزد اتحادیه اروپا در درجه اول به اصطلاح “فساد زدایی” است. ممکن است اوکراین وارد اتحادیه اروپا شود، این امکان وجود دارد، اما در قبال آن باید طبقه حاکم داخلی که بر اقتصاد اوکراین مسلط است حذف شود. البته، «فضای باز شده» تازه قرار است توسط سرمایه فراملی پر شود، نه توسط کارگران اوکراینی.
سرمایه فراملی احتمالاً از بازسازی اوکراین سود خواهد برد، همانطور که پس از بسیاری از جنگ های اخیر این اتفاق افتاده است. این موضوع از برنامه های دولت اوکراین و غرب برای بازسازی اوکراین که اخیراً در لوگانو مورد بحث قرار گرفت، کاملاً واضح است.
در عین حال، در صورتی که زلنسکی حمایت بیش از حد مردمی ای را که اکنون از آن برخوردار است حفظ کند، او و جناح های وفادار طبقه حاکم اوکراین به مانور و خرابکاری در الزامات «ضد فساد» ادامه خواهند داد و تلاش خواهند کرد تا مقامات فرماندهی را در منطقه و بقایای اقتصاد اوکراین حفظ کنند.
بر خلاف روس ها، اوکراینی ها چندین بار دولت خود را تغییر داده اند. یک سری انقلاب در اوکراین رخ داده است. با این حال، هیچ یک از این انقلاب ها، حتی با وجود تغییر رهبران دولت، به ساختار سرمایه داری جامعه دست نزده است. چرا علیرغم این همه نفرت از الیگارش ها در جامعه اوکراین، در نهایت، هر خیزش اجتماعی با ظهور الیگارش های جدید و هیچ تغییر واقعی پایان یافته است؟
این فقط مشکل اوکراین نیست. ما شاهد بسیاری از انقلاب های نیمه تمام مشابه بدون تغییرات انقلابی در بسیاری از نقاط دیگر جهان در دهه های اخیر بوده ایم. طبق مطالعه درخشان اخیر مارک بیسینگر که در کتابی با عنوان شهر انقلابی منتشر شده است، این نتایج ناقص انقلابهای معاصر، در واقع بسیار معمول هستند.
این انقلاب ها برابری اجتماعی بیشتری به ارمغان نمی آورند. حتی بیشتر از این، آنها تمایل به افزایش نابرابری دارند. آنها وعده وحدت ملی را می دهند، اما معمولاً درگیری های قومی را تشدید می کنند. آنها به دموکراسی بیشتر هم منجر نمی شوند.
آنها به نظم اجتماعی پایدارتری منجر نمی شوند. در عوض، دولت ها را تضعیف می کنند. در بهترین حالت، شرایط رهایی موقت از دیکتاتوری ها را فراهم می کنند و طبقه متوسط را قدرتمند می کنند، اما در انجام هر وظیفه ی دیگری شکست می خورند. به طور معمول، گرایشهای اقتدارگرایانه و فساد فقط در ظرف چند سال تحت رژیم جدید، – همانطور که در اوکراین اتفاق افتاد، – باز می گردد.
انقلاب های میدان اوکراین نیز تفاوتی ندارند. علاوه بر این، آنها به ما کمک می کنند تا پیامدهای منفی انقلابهای مدنی معاصر شهری را (به گفته ی باسینجر)، در شدیدترین شکل خود ببینیم. این انقلاب ها اساساً فرآیندهایی متفاوت از انقلاب های اجتماعی گذشته هستند. آن انقلاب ها مشکلات زیادی داشتند و خونبارتر بودند، اما پیشرفتهای بزرگی برای برابری اجتماعی و مدرنسازی به همراه آوردند.
پس توضیح این سلسله انقلاب ها که تنها محدود به اوکراین نبوده، چیست؟
برای بیسینگر، توضیح در شهرنشینی است. محیط شهری معاصر اجازه انقلاب های اجتماعی گذشته را نمی دهد. من فکر می کنم مشکل اصلی انقلاب های ناقص معاصر، گوناگون است. این مشکلات شامل ضعف ضد هژمونی، بحران رهبری سیاسی، اخلاقی و فکری از پایین است که باید و می تواند در جوامع شهری معاصر بازسازی شود.
نارضایتی های اجتماعی متعددی مردم را به سوی انقلاب ها سوق می دهد. این نارضایتی ها در این انقلاب ها به شکل بسیار ضعیفی بیان شده و پشت شعارهای بسیار انتزاعی، نوعی دستور کار بسیار حداقلی، مانند برکناری یک دیکتاتور و نه بیشتر از آن، محو می شوند. بحثی در مورد آنچه ما واقعاً می خواهیم بعد از انقلاب به دست آوریم، معمولاً صورت نمی گیرد.
انقلابهای زمان ما بهطور حداقلی سازمان می یابند و ساختار ضعیفی دارند. این مشکلات اجازه می دهد تا انقلاب توسط نیروهای سیاسی که اکثریت شرکت کنندگان در جنبش را نمایندگی نمی کنند، ربوده شود.
در مورد اوکراین، به ویژه انقلاب ۲۰۱۴، ربایندگان انقلاب جناح های الیگارشی مانند پوروشنکو بودند که در نهایت به قدرت رسیدند. جامعه مدنی وابسته به سازمان های غیردولتی طرفدار غرب نیز قدرتمند شد. ناسیونالیستهای رادیکال و بالاخره قدرتهای غربی نیز همینطور بودند. آنها این فرصت را به دست آوردند که برنامه ها و منافع خود را به پیش ببرند، هر چند این برنامه ها و منافع ارتباط چندانی با منافع اکثریت شرکت کنندگان انقلاب نداشت. به این ترتیب، این نوع انقلاب فقط همان بحرانی را تشدید کرد که قرار بود پاسخی برای آن باشد.
آیا شانسی برای انقلابی می بینید که به برابری اجتماعی در اوکراین منجر شود؟ دلیل اصلی فقدان رهبری قوی که بتواند از انحراف یک روند انقلابی جلوگیری کند چیست؟ آیا اروپای شرقی فاقد رهبران سوسیالیست است چون کلمه «سوسیالیسم» بدنام شده است؟ آیا دلایل عمیق تر و پیچیده تری وجود دارد؟
می توانم بگویم که این توضیحی کاملا سطحی و گمراه کننده است. توضیحی که تبلیغات اقلیت جامعه را بازتولید می کند. اگر به نظرسنجی ها نگاه کنید در یک سال پیش، ۳۰ تا ۴۰ درصد اوکراینی ها از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی پشیمان بودند و معتقد بودند اتحاد جماهیر شوروی سیستم خوبی بوده است . علیرغم کمونیزم زدایی پس از یورومیدان، این تعداد ثابت ماند. قبل از یورومیدان، این نگرش طرفدار شوروی حتی قوی تر بود. علاوه بر این، ۳۰ تا ۴۰ درصدی که من در مورد آن صحبت می کنم، تنها مربوط به سرزمینی است که قبل از ۲۴ فوریه تحت کنترل دولت اوکراین بود، بدون دونباس و کریمه، که بسیار بیشتر طرفدار شوروی بوده اند.
این ادعا که مردم حتی از کلمه “سوسیالیسم” ناامید شده اند، چه رسد به سیستم سیاسی تاریخی آن، برداشتی از جامعه مدنی بورژوایی است که در اروپای شرقی به شدت ضد کمونیستی است. اما آنها نماینده جوامع ما نیستند.
به احیای هویت نئو-شوروی در روسیه، به گروههای کتابخوان مارکسیستی در حال رشد که هزاران جوان و کانالهای یوتیوب را با میلیونها دنبال کننده سازماندهی میکنند، نگاه کنید. اکثر آنها حتی یک روز را در اتحاد جماهیر شوروی زندگی نکردند. بنابر این، این دلتنگی قدیمی ها نیست.
چپ بینالملل عمدتاً از این تحولات در جنبش چپ شرق اروپا بیاطلاع مانده است. هم به دلیل موانع زبانی و هم به دلیل پیوندهای ضعیف گروههای کمتر مرتبط با غرب، که اساس احیای نئوشوروی را تشکیل میدهند. چپ بینالمللی به دلیل تعصبات خود، هنگامی که به دنبال افراد مشابه میگردد آنها را فقط در گروههای بسیار کوچک در حاشیه چپ-لیبرال جامعه مدنی بورژوازی منطقه ما مییابد.
مشکل این است که چپ در بسیاری از کشورهای دیگر نیز در وضعیت خوبی نیست. همه ما تسخیر وال استریت را به یاد داریم، اما نتایج این جنبش چیست؟ افرادی با گرایش چپ، بسیار نزدیک به گرفتن قدرت بودند، مانند جرمی کوربین در بریتانیا یا برنی سندرز در دو مبارزات انتخاباتی در آمریکا. آنها شکست خوردند. سیریزا در یونان قدرت را در دست گرفت و سپس تسلیم شد.
البته، اوکراین حالت بسیار حادتری دارد، زیرا چپ این کشور از زمان یورومیدان تحت سرکوب بوده است که با تهاجم اخیر شدیدتر شده است. ما به سختی میتوانیم به پیروزیهای بزرگ سیاسی چپ در سالهای اخیر در سایر نقاط جهان افتخار کنیم. ساختار ضعیف «پوپولیسم چپ» با ایدئولوژی های ضعیف در واقع شباهت های مهم زیادی با انقلاب های میدان دارد. و مانند آنها، معمولاً یک شکست سیاسی بوده است.
مطمئناً علت اساسی افول چپ، دگرگونی ساختار طبقاتی و سازماندهی سیاسی-اجتماعی آن از دهه ۱۹۷۰ و همچنین پایان جنگ سرد است. بیسینگر نیز پایان جنگ سرد را عامل بسیار مهمی در کاهش انقلابهای اجتماعی از دهه ۱۹۸۰ میداند. بحران کنونی ضد هژمونی قطعاً نتیجه بحران هژمونی است که روندی جهانی است که در منطقه پس از شوروی به حادترین شکل خود رسید. اما بحران سیاست و ایدئولوژی توده ای، تنزل احزاب، پوپولیسم به جای نمایندگی سیاسی سازمان یافته طبقات در بسیاری از نقاط جهان وجود دارد و مورد بحث قرار می گیرد.
در اینجا دلیلی نهفته است که ما واقعاً میتوانیم به احتمال وقوع انقلابهای اجتماعی در قرن بیست و یکم، با وجود همه شکستهای سالهای گذشته، خوشبین باشیم. از منظر تاریخی، تشدید مبارزات بین امپریالیستی – که اکنون شاهد آن هستیم – منجر به تشدید مبارزات اجتماعی نیز شده است، همانطور که بورلی سیلور جامعه شناس در “نیروهای کار”، مطالعه جهانی ناآرامی های کارگری، نشان داد. دولت ها با یکدیگر رقابت می کنند و به همین دلیل است که برای جلب وفاداری طبقات و ملت های فرودست نیز باید با یکدیگر رقابت کنند. سیاست هژمونیک قویتر طبقات حاکم، شرایط اجتماعی و سیاسی را برای بدیلهای ضدهژمونیک قویتر طبقات فرودست ایجاد میکند.
این تصادفی نیست که اوج انقلاب های اجتماعی در اروپا پس از جنگ جهانی اول بوده است. بعد از جنگ جهانی دوم تغییرات انقلابی، از جمله اوج فرآیندهای استعمار زدایی در آفریقا و آسیا. صورت گرفته است. اکنون در حال ورود به چرخه جدیدی از رقابت بین امپریالیستی هستیم.
ما در حال حاضر نشانههایی از روی آوردن به سیاستهای هژمونیکتر را میبینیم، نه فقط در روسیه، بلکه در چین و ایالات متحده، که اخیراً توسط اقتصاددان مشهور برانکو میلانوویچ به آن اشاره شده است. واضح است به عنوان یکی از نتایج احتمالی، انتظار اپوزیسیون اجتماعی-انقلابی قویتر و سازمانیافتهتر را داشته باشیم. البته این تنها در صورتی اتفاق می افتد که ما خوش شانس باشیم و بتوانیم از آخرالزمان هسته ای و تغییرات آب و هوایی فاجعه بار جلوگیری کنیم. اگر زنده بمانیم، چپ ممکن است آینده روشن تری داشته باشد. یک چپ قوی تر ضد امپریالیستی برای بقای بشریت بسیار مهم است.
فرض کنید اوکراین پس از جنگ توسط شرکتهای فراملی بازسازی شود و بازسازی صرفاً به عنوان منبع سود تلقی می شود. آیا انتظار دارید کارگران اوکراینی قیام کنند؟
با از سرگیری رشد اقتصادی، اعتراضات قابل توجه کارگران امکان پذیر است و حتی نمی توان یک خیزش گسترده با انگیزه اجتماعی را رد کرد. سوال بعدی که همیشه باید بپرسیم این است که شورش چگونه ممکن است از نظر سیاسی سازماندهی شود و چه کسی از مزایای سیاسی شورش بهره خواهد برد. یک نیروی سیاسی مترقی چپگرا که در افق اوکراین دیده نمیشود؟ یا به یک انقلاب میدانی دیگر ختم خواهد شد؟
در اینجا، ما وارد حوزه گمانهزنیهای سنگین میشویم، زیرا حوزه سیاسی اوکراین پس از جنگ اساساً به نتایج جنگ بستگی دارد. با این حال، این احتمال وجود دارد که نیروهای ملی گرا نارضایتی از سرمایه فراملی را رهبری کنند. آنها روایت رایج «خیانت» غربی ها به اوکراین را دو چندان می کنند. سرمایه داران سیاسی باقی مانده نیز از این انتقاد حمایت می کنند تا از فرصت های رانت جویی خود محافظت کنند. اگر (و این اگر بزرگ است) ما بتوانیم روندهای کنونی در تحولات نظامی و سیاسی آینده را پیش بینی کنیم، نارضایتی اجتماعی از وابستگی خارجی و سرمایه فراملی؛ ترجیح می دهد – مشابه مجارستان – به سوی تثبیت یک سیاست ناسیونالیستی-محافظه کارانه برود.
و در اینجا به مسئله حاکمیت باز می گردیم که برای هر دستور کار اجتماعی-انقلابی ضروری است. سیریزا در سال ۲۰۱۵ قدرت را در یونان به دست گرفت و در مدت نیم سال یا بیشتر تحت فشار اتحادیه اروپا تسلیم شد .
چگونه کشوری مانند اوکراین که بین قدرت های بزرگ منگنه شده است، می تواند سیاست مترقی مستقلی را که با منافع این قدرت ها در تضاد باشد، در پیش بگیرد؟ قبل از یورومیدان، دولتهای اوکراین با سیاستهای به اصطلاح «موازنه منفی» سعی میکردند بین منافع غرب و روسیه تعادل برقرار کنند و فضایی را در این میان به دست آورند. اما در نهایت موفق نشدند.
اگر توافقنامه مینسک به درستی اجرا می شد، میتوانست تعادل منطقهای را به سیاست داخلی بازگرداند و شرایط را برای تعادل حاکمیت در سیاست بینالمللی اوکراین ایجاد کند. اما این راه حل شکست خورد. اکنون، اگر در نتیجه جنگ، روسیه کنترل بخشهایی از خاک اوکراین را حفظ و کنترل خود را بر این بخش ها تحکیم کند، آینده تغییرات مترقی در این مناطق به چشمانداز جنبش اجتماعی-انقلابی مخالف در روسیه بستگی خواهد داشت. چشم انداز جنبش اجتماعی-انقلابی در بقیه اوکراین اساساً به تحولات اتحادیه اروپا و سیاست ایالات متحده بستگی دارد.
به همین دلیل است که بعید است اوکراین به منبع الهام بخشی برای پیشرفت های مترقی در سال های آینده تبدیل شود. اگر قرار باشد چنین اتفاقی بیفتد، احتمالا از جای دیگری خواهد بود.
اجازه دهید آینده پژوهی را کنار بگذاریم. تغییرات در قانون کار اوکراین آینده پژوهی نیست، بلکه یک واقعیت بسیار خشن است: اکنون، در شرایط جنگ، در همان وقتی که کارگران از کشور دفاع می کنند، پارلمان اوکراین قانون ضد کارگری و ضد اتحادیه را تصویب کرده است. این حرکت را از منظر طبقاتی چگونه می بینید؟
توضیح آن بسیار ساده است. طبقه حاکم از موقعیت جنگ برای اجرای سیاست هایی که سال ها به دنبال آن بود، سوءاستفاده می کند. تلاش برای بازنگری در قانون کار در اوکراین، تقریباً ۲۰ سال پیش آغاز شد و تاکنون همیشه شکست خورده است. اکنون، در شرایط شدید جنگی، پیشبرد این سیاست، که در شرایط دیگر، به انتقادات و اعتراضات بسیار گسترده ای منجر می شد، آسان شده است. طبقه حاکم از یک فرصت سوء استفاده کرده است.
جامعه اوکراین اکنون بالاخره یکپارچه شده است و مدلی از میهن پرستی مدنی در حال ظهور است – این را ما اغلب از رسانه ها می شنویم. هویتها و تفاوتهای منطقهای و شکافهای طبقاتی ظاهراً اکنون در برابر تهاجم روسیه محو شده اند. شما به عنوان یک محقق مارکسیست در این مورد چه نظری دارید؟
روندهای خاصی وجود دارد. تا اینجا میتوانیم از نظرسنجیها (که در طول جنگ بسیار ناقص هستند) قضاوت کنیم، جامعه اوکراین به طور قابل توجهی در محکومیت تهاجم متحد است. همچنین برخی از روس زبانان اکنون به زبان اوکراینی روی آورده اند زیرا زبان روسی را زبان متجاوز می دانند. این درست است، اما من مطمئن نیستم این روندها چقدر فراتر از طبقه متوسط، در حوزه عمومی نیز وجود دارد. وقتی جنگ هنوز ادامه دارد، سنجش روندها و میزان پایداری آنها دشوار است.
در عین حال، وقتی مردم فقط علیه چیزی متحد هستند، هنوز به این معنی نیست که آنها حول هر دستور کار مثبت یا چشم انداز آینده اوکراین متحد هستند. هنوز تفاوت قابل توجهی در نگرش در مورد ناتو وجود دارد. انتقاد از به اصطلاح «روسیه زدایی» و «استعمار زدایی» حتی از سوی برخی افراد نزدیک به ریاست جمهوری نیز مطرح می شود. با این حال، این که این انتقادها پیامدهای سیاسی خواهند داشت یا نه، یک موضوع دیگر است، زیرا زلنسکی اغلب در گذشته تسلیم فشارهای سازمان یافته ناسیونالیستی حتی زمانی که جامعه بر سر مسائل نامطلوب بسیج شده بود، می شد.
این ادعا که پوتین جامعه اوکراین را متحد کرده و در نهایت اوکراین را “اوکراینی” کرده است، به طور فعال به منظور سرکوب و خاموش کردن تنوع بسیار واقعی مواضع سیاسی، عقاید و شیوه های فرهنگی در اوکراین مورد سوء استفاده قرار می گیرد. به نظر می رسد کسانی که به اتحاد نپیوسته اند «ضد اوکراینی» هستند، با این حال بسیاری از آنها در واقع در اوکراین هستند. ما می دانیم دولت کل طیف احزاب به اصطلاح طرفدار روسیه را که هیچ تهدید جدی از سوی آن ها وجود نداشت، ممنوع کرد.
چهرههایی که نفوذ سیاسی واقعی در این جناح داشتند، پس از حمله به اوکراین از اوکراین حمایت کردند. احزاب دیگر بیش از حد حاشیهای بودند که بتوانند در هر مساله ای تهدیدی به وجود آوردند.
در نتیجه، بخش قابل توجهی از رای دهندگان اوکراینی، یعنی ۱۸ درصد از رای دهندگان بر اساس نتایج انتخابات پارلمانی ۲۰۱۹، از نمایندگی سیاسی محروم شده اند. افراد صاحب قدرت – مانند قانون کار – از جنگ برای پاکسازی میدان سیاسی از مخالفان باقی مانده سوء استفاده می کنند. اکنون، برخی از «الیگارشهای قدرتمند» و حتی پوروشنکو، رهبر اپوزیسیون ملیگرا، همه کسانی که نمیتوان آنها را بهخاطر «طرفداری از روسیه» سرزنش کرد، تحت فشار سیاسی فزایندهای قرار گرفته اند.
تغییر زبان توسط روسی زبانان سابق به اوکراینی فقط یک روند خود به خودی نیست. مجموعه ای از اقدامات فعال، سیاست های دولت در سطح محلی و فشار جامعه مدنی اوکراین نیز برای حذف زبان روسی و فرهنگ روسی از حوزه عمومی وجود دارد. این شامل ممنوعیت بازتولید عمومی هر محصول فرهنگی به زبان روسی است که در برخی مناطق تحمیل شده است. ممنوعیت آموزش زبان روسی حتی به صورت انتخابی در مدارس متوسطه در مناطق دیگر، یا حذف نام شاعران و دانشمندان روسی از نام خیابان ها در اوکراین چیزی نیست که به سادگی و به طور «طبیعی» اتفاق بیفتد. این یک سیاست عمدی گروههای خاصی از نخبگان اوکراینی و جامعه مدنی ملیگرا است که میخواهند برنامههای خود را پیش ببرند و اوکراین را به گونهای اصلاح کنند که فقط اوکراینی و از تنوع در آن خبری نباشد. آنها همیشه می خواستند این سیاست را پیش ببرند. اکنون با بهره برداری از جنگ فرصت مناسبی به دست آورده اند که این سیاست را بدون مواجهه با انتقاد و اعتراض پیش ببرند.
اکنون گروه بزرگی از اوکراینیها، عمدتاً روس زبان، بیشتر بر اساس وابستگیهای سیاسی تا زبان مادری، خود را بین دو پروژه ملتسازی جامعه مدنی اوکراین و «مردم» پوتین میبینند. آنها در هیچ یک از این دو گروه نمی گنجند. وضعیتی مشابه با اوکراینیها در امپراتوری روسیه دارند. در روسیه هیچ تبعیضی علیه اوکراینیهای روسیزبان بهعنوان فرد وجود ندارد (هر چند نشانههای نگرانکنندهای دیده می شود)، اما طرح ادعاهای دستهجمعی از سوی این گروه ها می تواند خائنانه تلقی شده و به سرکوب منجر گردد.
اگر ادغام اوکراین در اروپا تسریع شود، اگر اوکراین گام هایی در جهت یکپارچگی با اروپا بردارد، آیا نمی تواند منشأ قوانین مدافع حقوق اجتماعی، شفافیت بیشتر و استانداردهای دموکراتیک تر در زندگی عمومی اوکراین باشد؟ آیا اتحادیه اروپا واقعاً به دموکراسی در اوکراین علاقه دارد؟
به نظر می رسد ادغام در اروپا می تواند موانع خاصی ایجاد کند و چارچوب جدیدی از آنچه ممکن و غیرممکن است ترسیم نماید. یکی از الزامات اتحادیه اروپا در قبال اوکراین مربوط به قوانین مربوط به زبان ها است که کمیسیون ونیز به شدت از آن انتقاد کرده است. اکنون اوکراین قرار است این تغییرات را اعمال کند. این خوب خواهد بود. علاوه بر این، من معتقدم وضعیت کلی حقوق بشر در اوکراین بهتر از آن خواهد شد که اوکراین پس از جنگ خارج از اتحادیه اروپا باقی بماند.
با این حال، عضویت در اتحادیه اروپا، نوشدارو نیست. ما می بینیم که به به تازگی در مجارستان چه اتفاقاتی می افتد. ما دیدیم که در لهستان در مورد قانون ضد سقط جنین چه گذشت. فراموش نکنیم اتحادیه اروپا همواره تبعیض کاملاً صریحی در مورد افراد به اصطلاح غیر شهروند در کشورهای بالتیک را تحمل کرده است.
با در نظر گرفتن این موضوع، من معتقدم برخی چیزها با عضویت در اتحادیه اروپا بهتر خواهد شد و فکر می کنم نباید آن را دست کم گرفت، اما مطمئناً این چیزی نیست که به طور خودکار تمام مشکلات بزرگ اوکراین را برطرف کند.
اوکراین به توجه بین المللی بسیار بیشتری در مورد وضعیت حقوق بشر و قوانین کار نیاز دارد تا از تشدید برخی از مشکلات قدیمی جلوگیری شود.
در مورد مصاحبه کننده: Małgorzata Kulbaczewska-Figat – بنیانگذار و هماهنگ کننده گفتگوهای فرامرزی. روزنامه نگار مستقر در لهستان است که از زندگی سیاسی و تغییرات اجتماعی در اروپای مرکزی و شرقی گزارش می دهد، او تمرکز ویژه بر جنبش های کارگری دارد. بررسی سرمایه داری پیرامونی و خود سازمان دهی مردم، تاریخ فراموش شده مبارزات کارگران لهستان (و اروپای شرقی) از جمله کارهای اوست. نوشته های او توسط Dziennik Trybuna در لهستان، Left.it در ایتالیا، Avgi در یونان و سایر رسانه های مترقی منتشر می شود.
———————–
منبع: اخبار روز