دسامبر 31, 2022
«صد روز رفت و باز…»، شعر از حسین اکبری
صد روز رفت و باز…
رج میزنیم هر روز رفته را
تا بوی گل بدمد باز در بهار
صد روز رفت و باز…
رج میزنیم هر روز رفته را
تا بوی گل بدمد باز در بهار
نه
بوی عطر گل نمی آید!
بین! باغبان کجای مزرعه
بر کُنده ی درختِ خستگی
آرمیده است؟
یا در کجای باغ شاید
تاکِ جوان زخم خورده ای را
تیمار می کند؟
لختی درنگ
می بینمش به کار
دیوانهوار چو مار
میپیچد او بخود ز دردی هراسبار
از ریزش مداوم گلهای بیقرار
رگبارهای سربین
امانش بریده است!
نه
بوی عطر گل آمیخته با رنگ ارغوان
چشمی که قطره، قطره، قطره
اشکی که نه
خون میچکاند روی زمین
این بوی خون ز چیست؟
گلچینِ نابکار
نابرده بویی و نشانی ز آدمی
این باغ را با بارش گلوله سربین
در سوگ نشانده است!
این بوی خون زکدامین شقایق است؟
از دسته دسته شقایق افتاده روی خاک
از شاخه های تاک
از سروهای پاک
یا از صنوبرانِ همه را سینه چاک چاک
از نونهالانِ نورس بی باک؟
صد رج زدیم تا به شمارش عیان شود
این زخمِ روزهای پر ز تمنای باغ را
رج میزنیم باز
تا بارش گلوله ی سربی به سر رسد
تا باغ و باغبان ز دشمن گل ها رها شود!
تا عطر گل بیپچد به کوچه ها
رج میزنیم دوباره، رج های بیشمار!
“حسین اکبری”
دی ماه ۱۴۰۱
————————————–
منبع: صفحه تلگرام هنر اعتراضی